هوسخان

🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁

#هوس_خان👑
#پارت48





اخم کردم و پرسیدم الان کجا رفته که تو تنهایی این جا گذاشته مگه تو مریض نیستی؟

سراسیمه گفت
_نه الان میاد الان برمیگرده

میدونستم حالش خوب نیست رنگ پریده بود و بی حال پس دستم و زیر پاهاش انداختم از زمین جداش کردم ترسیده دستاش دور گردنم حلقه شد مشامم پر شد از بوی موهاش ،عطر تنش مست شدم دیوونه شدم جونم رفت چه حس خوبی بود این همه نزدیکی به این دختر
وقتی چرخیدم تا به سمت پله ها برم و ماهرو به اتاقش ببرم با نگاه خیره مادرم و علیرضا روبرو شدم
از کنارشون که گذشتم رو به علیرضا گفتم
الان برمیگردم ماهرو مریضه می برمش تو اتاق و زود میام
علیرضا با لبخند سری تکون داد و مادرم با عصبانیت منو بدرقه کرد ماهرو ترسیده و خجالت زده سرش توی سینم پنهان کرده بود و من چه لذت می‌بردم از این همه نزدیکی

موهاش ‌....
موهاش...
امان از این موهاش که هوش از سرم می‌برد
تا میتونستم وقت تلف کردم تا به اتاق برسم موهاشو نفس کشیدم کنار گوشش زمزمه کردم
موهای تو قشنگ ترین موهاییه که تو عمرم دیدم حتی توی فرنگ همچین موهایی نیست و من ندیدم

سرشو کمی بالا گرفت بهم نگاه کرد و گفت
_می خوام برم خونمون می خوام برم خونه ی پدرم خواهش می کنم


🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۲)

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #هوس_خان👑 #پارت49 در اتاق و باز کردم به سمت تخت خ...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت50 _اما مهتاب شما رو دوست داره چه بخ...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت47 زمزمه آهسته علیرضا کنار گوشم باعث...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت46 ازش فاصله گرفتم علیرضا دنبال من ر...

꧁༒☬ م̲ا̲ـ̲ہ̲ خ̲و̲ن̲ی̲ ☬༒꧂پارت⁴°○_________________________○°...

#پارت۳ رمان اگه طُ نباشی یکی دیگه منم لباسا رو پوشیدم و یه آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط