این روزها پای احساسم لنگ می زند ومفهوم زنده بودن را نمی ت
این روزها پای احساسم لنگ می زند ومفهوم زنده بودن را نمی توانم خوب بفهمم ، نمی توانم واژه ها یی از جنس مهربانی را درست هجی کنم نمی توانم خوب ببینم .
اصلا فکر می کنم گل های کوچک گلدان های دست ساز پیرمرد خموده ته کوچه برای چه باید در این هوای سربی سراز خاک بیرون بیاورند.چرا ؟
وقتی کرامت زندگی کنار خیابان به حراج می رود وقتی کودکان خسته ورنگ پریده تمدن روی روزنامه اتفاقات سیاسی درپیاده رونفس کشیدن فردایشان را گدایی می کنند چگونه دل ببندم به واژه هایی که
نمی توانند با پای لنگ دلم همقدم شوند.
من اینجا نشسته ام تا کسی دست هایم را بگیرد ومرا به کوچه هایی ببرد که بوی باران وخاک مشامم را نوازش دهد وهمبازی کودکانی باشم که شوق را بی هیچ بهانه ای مشق می کنند ،جایی که ترانه، شاعرانگی را به زندگی باز می گرداند , جایی که کتاب های شعر بجای بوی سنگ وباروت بوی عشق می دهد.
این روزها دنبال ارامشی ام که لابه لای دقیقه های خسته زندگی ام گم شده،اصلا دنیای من گم شده خودم می گردم دنبال خویشتنی که بوی عجله وترافیک ودردسرهای عجیب وغریب ندهد .
باید بروم ، بروم که شاید بوده باشم.
می خواهم خون باشم در رگ این شهر رنگ پریده می خواهم دستی باشم که امید پرورش میدهد در مزرعه قلب هایی که بوی افت گرفته اند
می خواهم ترانه ای باشم و بر لب های کودکی خندان جاری باشم.
شاید اینگونه شنیده شوم
شاید اینگونه خوانده شوم
و اتفاق بیافتم ...
اصلا فکر می کنم گل های کوچک گلدان های دست ساز پیرمرد خموده ته کوچه برای چه باید در این هوای سربی سراز خاک بیرون بیاورند.چرا ؟
وقتی کرامت زندگی کنار خیابان به حراج می رود وقتی کودکان خسته ورنگ پریده تمدن روی روزنامه اتفاقات سیاسی درپیاده رونفس کشیدن فردایشان را گدایی می کنند چگونه دل ببندم به واژه هایی که
نمی توانند با پای لنگ دلم همقدم شوند.
من اینجا نشسته ام تا کسی دست هایم را بگیرد ومرا به کوچه هایی ببرد که بوی باران وخاک مشامم را نوازش دهد وهمبازی کودکانی باشم که شوق را بی هیچ بهانه ای مشق می کنند ،جایی که ترانه، شاعرانگی را به زندگی باز می گرداند , جایی که کتاب های شعر بجای بوی سنگ وباروت بوی عشق می دهد.
این روزها دنبال ارامشی ام که لابه لای دقیقه های خسته زندگی ام گم شده،اصلا دنیای من گم شده خودم می گردم دنبال خویشتنی که بوی عجله وترافیک ودردسرهای عجیب وغریب ندهد .
باید بروم ، بروم که شاید بوده باشم.
می خواهم خون باشم در رگ این شهر رنگ پریده می خواهم دستی باشم که امید پرورش میدهد در مزرعه قلب هایی که بوی افت گرفته اند
می خواهم ترانه ای باشم و بر لب های کودکی خندان جاری باشم.
شاید اینگونه شنیده شوم
شاید اینگونه خوانده شوم
و اتفاق بیافتم ...
- ۱۸.۵k
- ۳۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط