P15
با صداش ترسیده به تاج تخت تکیه دادم ، نمیدونستم کجام و چرا اینجام فقط بدترین فکر ها مهمون مغزم بودن .... بعد از چند ثانیه در اروم باز شد و یه پسر قد بلند با هودی مشکی و ماسک اومد تو .... اول نگاهشو یدور دور اتاق چرخوند و بعد چشمش به من افتاد انگار مطمئن شد که تو اتاقم ، کلاه افتابی که گذاشته بود اجازه نمیداد صورتش رو ببینم ، نگاهم کرد و بعد چند ثانیه در رو بست و اروم اروم به سمتم قدم برداشت ، ریلکس جلوم وایساد و دستاشو تو جیبش کرد و در همون حال خم شد و نگاهشو به چشمام دوخت .... نگاهش اشنا بود این رنگ چشم برام خیلی اشنا بود انگار بار اول نبود میدیمش .
F : چشمات وحشی تر شده
با تموم شدن حرفش خندید و کلاهش رو اروم برداشت و ماسکشم در آورد و پرت کرد اون طرف ، سرمو بلند کردم و با دیدن چهره روبه روم خشکم زد ، این اینجا چی کار میکرد ؟؟
الان باید بیشتر میترسیدم یا ترسم کم تر میشد ؟؟
خیلی تغییر کرده بود هیکلی تر شده بود و موهاش رو سفید کرده بود ..... گیج شده بودم و فقط بهش زل زده بودم که با دیدن قیافه متعجب و ترسیده ام بیشتر به جلو خشم شد و گفت : میبینم خوب شناختی
مگه میشد نشناسمش کسی که چند سال با ترس ازش خوابیدم رو خوب یادم بود ، اما مثل اینکه لی هون هیچ جا منو ول نمیکرد .
لبخندی به قیافه ام زد و کنارم رو تخت نشست و درحالی که فندکش رو پیدا میکرد گفت : اون بدبخت چقدر به خاطرت کتک خورد
با این حرفش ذهنم رفت سمت شین اخرین چیزی که شنیدم فریاد اون بود ولی نفهمیدم که بعدش چه اتفاقی افتاد ، در حالی که نگران بودم و صدام می لرزید گفتم : باهاش ..... چی....کار کردی ؟؟
سیگارش رو روشن کرد و گفت : فقط بهش درس دادم
دوباره اما نگران تر پرسیدم : حالش خوبه ؟؟
یکم مکث کرد و گفت : اره فکر کنم
بلند داد زدم : جوابمو بده (باداد)
سیگارش رو پرت کرد و برگشت سمتم و گفت : تو نگران حال اونی ؟؟ نترس نمرده (باداد)
دروغ میگفت میدونستم اونا حتما کلی کتکش زدن و اخرشم ولش کردن اگه نمرده بودم حالشم خوب نبود برای همین نگران بودم اما بیشتر از خودم برای شین چون اون الان معلوم نیست چه بلایی سرش اومده اما واقعا امیدوار بودم حالش خوب باشه ..... سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم : بیچاره شین
به دست های بستم نگاه کردم و گفتم : من چرا اینجام ؟؟
سیگارو از دهنش خارج کردو گفت : برای خیلی کارا .... یعنی میخوای بگی دلت برام تنگ نشده ؟؟
بعدم با خنده نگاهم کردو وقتی دید دارم با ترس نگاهش میکنم بیشتر خندید و گفت : هنوزم همونقدر دیوونه ای ا/ت
برای اخرین بار سیگارشو کشید و خاموشش کرد اما اینبار جدی تر برگشت سمتم و گفت : میخوای برادرت رو ببینی ؟؟
F : چشمات وحشی تر شده
با تموم شدن حرفش خندید و کلاهش رو اروم برداشت و ماسکشم در آورد و پرت کرد اون طرف ، سرمو بلند کردم و با دیدن چهره روبه روم خشکم زد ، این اینجا چی کار میکرد ؟؟
الان باید بیشتر میترسیدم یا ترسم کم تر میشد ؟؟
خیلی تغییر کرده بود هیکلی تر شده بود و موهاش رو سفید کرده بود ..... گیج شده بودم و فقط بهش زل زده بودم که با دیدن قیافه متعجب و ترسیده ام بیشتر به جلو خشم شد و گفت : میبینم خوب شناختی
مگه میشد نشناسمش کسی که چند سال با ترس ازش خوابیدم رو خوب یادم بود ، اما مثل اینکه لی هون هیچ جا منو ول نمیکرد .
لبخندی به قیافه ام زد و کنارم رو تخت نشست و درحالی که فندکش رو پیدا میکرد گفت : اون بدبخت چقدر به خاطرت کتک خورد
با این حرفش ذهنم رفت سمت شین اخرین چیزی که شنیدم فریاد اون بود ولی نفهمیدم که بعدش چه اتفاقی افتاد ، در حالی که نگران بودم و صدام می لرزید گفتم : باهاش ..... چی....کار کردی ؟؟
سیگارش رو روشن کرد و گفت : فقط بهش درس دادم
دوباره اما نگران تر پرسیدم : حالش خوبه ؟؟
یکم مکث کرد و گفت : اره فکر کنم
بلند داد زدم : جوابمو بده (باداد)
سیگارش رو پرت کرد و برگشت سمتم و گفت : تو نگران حال اونی ؟؟ نترس نمرده (باداد)
دروغ میگفت میدونستم اونا حتما کلی کتکش زدن و اخرشم ولش کردن اگه نمرده بودم حالشم خوب نبود برای همین نگران بودم اما بیشتر از خودم برای شین چون اون الان معلوم نیست چه بلایی سرش اومده اما واقعا امیدوار بودم حالش خوب باشه ..... سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم : بیچاره شین
به دست های بستم نگاه کردم و گفتم : من چرا اینجام ؟؟
سیگارو از دهنش خارج کردو گفت : برای خیلی کارا .... یعنی میخوای بگی دلت برام تنگ نشده ؟؟
بعدم با خنده نگاهم کردو وقتی دید دارم با ترس نگاهش میکنم بیشتر خندید و گفت : هنوزم همونقدر دیوونه ای ا/ت
برای اخرین بار سیگارشو کشید و خاموشش کرد اما اینبار جدی تر برگشت سمتم و گفت : میخوای برادرت رو ببینی ؟؟
۴.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.