پرستار بچم پارت ۸
ویو ات:در اتاق باز شد و ارباب با دیدن من اخم غلیظی کرد..
ولی اون قسمت که دکمه نداشت... میخواستم دیوونه بشم(خب بشو😐🤣)
صدای زنگ در به گوشم رسید... از اتاق اومدم بیرون و ارباب مچ دستم رو گرفت...
کوک:مگه بهت نگفتم لباس باز نپوش؟
ات:ببخشید ولی حس نکردم بازه
کوک:اونجا منو ارباب صدا نمیزنی کوک فهمیدی؟
ات:بله..ار...یعنی کوک
در رو باز کردم که دوستاش اومدن... یه پسر خیلی خوشتیپ با چندتا دیگه... نشستن روی مبل و منم نشستم کنار ارباب چون بهم اشاره کرد کنارش بشینم...
تهیونگ:خوب کوک معرفی نمیکنی؟
ات:*خواستم چیزی بگم که ارباب پرید وسط حرفم
کوک:ات دوست دخترم..ات تهیونگ دوستم و هان و جک سهام دارام
ات:خوشبختم
هان:همچنین لیدی
جک:ولی کوک چ انتخابی کردی!
ویو ات:با حرفش ناراحت شدم...ارباب هم معلوم بود از حرف جک خوشش نیومده بود...
بچه های تهیونگ با جیهو بازی میکردند و منم نگاشون میکردم...
کوک:خوب ات عزیزم بیا کارت دارم
ات:الان میام کوک
ویو ات:رفتم سمت آشپزخانه که چسبوندم به دیوار و بین دستاش اسیر شدم... صورتش رو آورد جلو
ات:ارباب دارید چیکار میکنید؟*ترسیده*
کوک:هان و جک چشمشون افتاده به تو باید سابط کنم مال منی
ات:چ..چجوری؟
کوک:الان بهتری میگم
ویو ات:بدون اینکه چیزی بگه بند لباسم رو داد پایین و لبای گرمش رو گذاشت روی ترقه هام و مک های ناجور میزد...بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه رفتیم نشستیم دور میز و کیک رو گذاشتیم روی میز...اما اون کیکی نبود که با هم پختیم...جیهو چشماشو بست و دستای کوچولوش توی هم قفل کرد و ارزد کرد و شمع رو فوت کرد...کادو ها رو باز کرد و کیک رو خوردیم وقت شام بود...جیهو متوجه مارک های روی ترقوم شد و گفت:
اوما چرا گردنت کبوته؟
که همه نگاهشون رو دادن به ترقوه های من... هان و جک معلوم بود اعصبانی شدن و کوک با فهمیدن پوزخندی زد...بعد از رفتن اونا یه تولد جدا بدون هیچ کس گرفتیم
جیهو:آرزو میکنم ات مامانم بشه
ات و کوک:چیییییی؟
جیهو:این آرزوی منه
کوک:جیهو به چیز دیگه بخواه لطفا
جیهو:ولی من همینو میخوام
کوک:باشه
ات:چی باشه؟
کوک:هیس همین که گفتم
ویو کوک:دیدم رفت سمت آشپزخانه پشت سرش رفتم و با دیدنم گفت: ارباب یعنی چی الان چیکار کنیم؟
کوک:هیس فقد تظاهر کن
ات:چ..چشم
ولی اون قسمت که دکمه نداشت... میخواستم دیوونه بشم(خب بشو😐🤣)
صدای زنگ در به گوشم رسید... از اتاق اومدم بیرون و ارباب مچ دستم رو گرفت...
کوک:مگه بهت نگفتم لباس باز نپوش؟
ات:ببخشید ولی حس نکردم بازه
کوک:اونجا منو ارباب صدا نمیزنی کوک فهمیدی؟
ات:بله..ار...یعنی کوک
در رو باز کردم که دوستاش اومدن... یه پسر خیلی خوشتیپ با چندتا دیگه... نشستن روی مبل و منم نشستم کنار ارباب چون بهم اشاره کرد کنارش بشینم...
تهیونگ:خوب کوک معرفی نمیکنی؟
ات:*خواستم چیزی بگم که ارباب پرید وسط حرفم
کوک:ات دوست دخترم..ات تهیونگ دوستم و هان و جک سهام دارام
ات:خوشبختم
هان:همچنین لیدی
جک:ولی کوک چ انتخابی کردی!
ویو ات:با حرفش ناراحت شدم...ارباب هم معلوم بود از حرف جک خوشش نیومده بود...
بچه های تهیونگ با جیهو بازی میکردند و منم نگاشون میکردم...
کوک:خوب ات عزیزم بیا کارت دارم
ات:الان میام کوک
ویو ات:رفتم سمت آشپزخانه که چسبوندم به دیوار و بین دستاش اسیر شدم... صورتش رو آورد جلو
ات:ارباب دارید چیکار میکنید؟*ترسیده*
کوک:هان و جک چشمشون افتاده به تو باید سابط کنم مال منی
ات:چ..چجوری؟
کوک:الان بهتری میگم
ویو ات:بدون اینکه چیزی بگه بند لباسم رو داد پایین و لبای گرمش رو گذاشت روی ترقه هام و مک های ناجور میزد...بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه رفتیم نشستیم دور میز و کیک رو گذاشتیم روی میز...اما اون کیکی نبود که با هم پختیم...جیهو چشماشو بست و دستای کوچولوش توی هم قفل کرد و ارزد کرد و شمع رو فوت کرد...کادو ها رو باز کرد و کیک رو خوردیم وقت شام بود...جیهو متوجه مارک های روی ترقوم شد و گفت:
اوما چرا گردنت کبوته؟
که همه نگاهشون رو دادن به ترقوه های من... هان و جک معلوم بود اعصبانی شدن و کوک با فهمیدن پوزخندی زد...بعد از رفتن اونا یه تولد جدا بدون هیچ کس گرفتیم
جیهو:آرزو میکنم ات مامانم بشه
ات و کوک:چیییییی؟
جیهو:این آرزوی منه
کوک:جیهو به چیز دیگه بخواه لطفا
جیهو:ولی من همینو میخوام
کوک:باشه
ات:چی باشه؟
کوک:هیس همین که گفتم
ویو کوک:دیدم رفت سمت آشپزخانه پشت سرش رفتم و با دیدنم گفت: ارباب یعنی چی الان چیکار کنیم؟
کوک:هیس فقد تظاهر کن
ات:چ..چشم
۲۷.۸k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱