..کوچولوی دل باخته🖤🥀.. ~پارت۱۳~
..کوچولوی دل باخته🖤🥀.. ~پارت۱۳~
دیانا:
با حرفی که پانیذ بهم گفت دوصت داشتم همینجا بشینم زار بزنم هرچی باش منو مهدیس از بچگی باهم بزرگ شدیم ،از خواهر بم نزدیک تره ، ولی نتونستم خودمو کنترل کنم از رو تخت بلند شدم که پانیذم همراه با من بلند با بغض دوییدم به طرف در اتاق ...
پانیذ:
دوییدم بطرف دیانا و هین دوییدن اسمشو صدا میزدم اما صبر نمیکردم یه یهو...
دیانا:
درو باز کردم که یهو به چهره خندون مهدیس مواجه شدم وقتی سر و وضهمو دید حسابی خندش محو شد خواست حرفی بزنه که محکم بغلش کردم بوسش کردم اما یلحظه به فکر اینکه مهدیس رو از دست خواهیم داد نزدیک بود بزنم زیر گریه برا اینکه جلوش گریه نکنه بهتر جا بام بود که حالمو خوب میکرد از بغلش جدا شدم که صدا های پانیذ و مهدیس به گوشم میخورد:
دیانا دیانا وایسااااا دیاناااااا
مهدیس:
پانیذ بریم دنبال دیا نکنه چیزیش بشه؟
پانیذ:
تو دلم به خودم فوش میدادم:
اخ مهدیسم اخ نمیدونی که موضوع اصلی توییی و بخاطر تو اینجوری شده لعنت بهت پانیذ....
نیکا:
بچهاااااا چخبرتونه از خواب بیدارم کردین صداتونو بیارید پایین دیگه ،
مهدیس :
اخ..ه
پانیذ:
دستومه به معنی ساکت باش اوردم جلوی بینیم و ادامه دادم جیکار میکنی میخای قتل بشه دیا رفته بام خیالت جمع چیزی نمیشه
مهدیس :
اخه برا چی اینجوری شد مگه چیشده بود؟
پانیذ:
هیچی بابا دلش گرفته بود بیا بریم بخوابیم اون خودش میاد
مهدیس:
بش خود دانی🤌🏻😶
پانیذ:
بطرف تختم رفتم پتو رو کنار زدم رو تخت دراز کشیدم و پتو رو تا جاییی کا سرموو بپوشون گذاشتم و اروم طوری که صدام بیرون نره اشک میریختم تو دلم اشوب بود اشوب از یه طرف نگران دیا از یه طرف مهدیس خدایااااا.....
(دل تو دلتون نیست بدونین مهدیس چشه ها😂😐)
دیانا:
کافنمو تو رخت کن برشاتم با یه کلاه از رخت کن اومدم بیرون و طوری که شیخی نفهمه اومدم بیرون که با دختر دیانا شیخی برخورد کردم ، راستش دیانا چند سال ازم کوچیک تره البته ۲ سال هم اسم منم هست تازه خلاصه خاستم از کنارش رد شم که
دیانا ش:
کجا کجا این وقت شب همنام:(
دیانا:
با گریه برگشتم سمتش و ادامه دادم حالم خوب نیست میخام برم جاییی که ارومم کنه ولم کنیدددد عهههه
دیاناش:
وا این چرا دره گریه میکنه دختره دیوونه 😐🤌🏻
دیانا:
با حرفی که پانیذ بهم گفت دوصت داشتم همینجا بشینم زار بزنم هرچی باش منو مهدیس از بچگی باهم بزرگ شدیم ،از خواهر بم نزدیک تره ، ولی نتونستم خودمو کنترل کنم از رو تخت بلند شدم که پانیذم همراه با من بلند با بغض دوییدم به طرف در اتاق ...
پانیذ:
دوییدم بطرف دیانا و هین دوییدن اسمشو صدا میزدم اما صبر نمیکردم یه یهو...
دیانا:
درو باز کردم که یهو به چهره خندون مهدیس مواجه شدم وقتی سر و وضهمو دید حسابی خندش محو شد خواست حرفی بزنه که محکم بغلش کردم بوسش کردم اما یلحظه به فکر اینکه مهدیس رو از دست خواهیم داد نزدیک بود بزنم زیر گریه برا اینکه جلوش گریه نکنه بهتر جا بام بود که حالمو خوب میکرد از بغلش جدا شدم که صدا های پانیذ و مهدیس به گوشم میخورد:
دیانا دیانا وایسااااا دیاناااااا
مهدیس:
پانیذ بریم دنبال دیا نکنه چیزیش بشه؟
پانیذ:
تو دلم به خودم فوش میدادم:
اخ مهدیسم اخ نمیدونی که موضوع اصلی توییی و بخاطر تو اینجوری شده لعنت بهت پانیذ....
نیکا:
بچهاااااا چخبرتونه از خواب بیدارم کردین صداتونو بیارید پایین دیگه ،
مهدیس :
اخ..ه
پانیذ:
دستومه به معنی ساکت باش اوردم جلوی بینیم و ادامه دادم جیکار میکنی میخای قتل بشه دیا رفته بام خیالت جمع چیزی نمیشه
مهدیس :
اخه برا چی اینجوری شد مگه چیشده بود؟
پانیذ:
هیچی بابا دلش گرفته بود بیا بریم بخوابیم اون خودش میاد
مهدیس:
بش خود دانی🤌🏻😶
پانیذ:
بطرف تختم رفتم پتو رو کنار زدم رو تخت دراز کشیدم و پتو رو تا جاییی کا سرموو بپوشون گذاشتم و اروم طوری که صدام بیرون نره اشک میریختم تو دلم اشوب بود اشوب از یه طرف نگران دیا از یه طرف مهدیس خدایااااا.....
(دل تو دلتون نیست بدونین مهدیس چشه ها😂😐)
دیانا:
کافنمو تو رخت کن برشاتم با یه کلاه از رخت کن اومدم بیرون و طوری که شیخی نفهمه اومدم بیرون که با دختر دیانا شیخی برخورد کردم ، راستش دیانا چند سال ازم کوچیک تره البته ۲ سال هم اسم منم هست تازه خلاصه خاستم از کنارش رد شم که
دیانا ش:
کجا کجا این وقت شب همنام:(
دیانا:
با گریه برگشتم سمتش و ادامه دادم حالم خوب نیست میخام برم جاییی که ارومم کنه ولم کنیدددد عهههه
دیاناش:
وا این چرا دره گریه میکنه دختره دیوونه 😐🤌🏻
۷.۵k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.