پارت ۶۸
پارت ۶۸
"سه هفته بعد"
(ا/ت ویو)
آخرین روز پاییز بود اما زمستون زودتر به استقبال تمام افراد این عمارت اومده بود....از جمله من.....این سه هفته مثل سه سال برام گذشت.....بیشتر فکرم پیش سویون و مادر بزرگ بود....بهم گفتن برای اینکه قَیِم (سرپرست خانواده) ندارن و فکر می کنن من مردم.....مقدار پول فقط برای بخور و نمیر میگرن.....اما بازم از فکرشون نمی تونستم درام.....از یه طرف دیگه وضعیت خودم......سه هفته اس خودمو توی اتاق زندانی کردم.....اصلا خوشم نمیاد هیچ کدومشون رو ببینم.....فلورا و مامانش و مادربزرگ برگشتن عمارت خوشون بخاطر همین از همیشه تنها تر شدم......چه یونگ و مارین بدبختم که ۲۴ ساعت دارن کار می کنن.....از همه بدتر.....فکر جونگ کوک....بعد از مراسم ازدواج اصلا ندیدمش....اما مارین میگه بخاطر اینکه ازش خواستن فعلا باهام رابطه نداشته باشه زورش اومده و هر شب با یه دختره......چرا زورم اومد که شنیدم هر شب با یه دختره.....یعنی من اندازه ی یکی از اون هرزه های زیرش نیستم؟.....اصلا ولش کن.....برای اینکه حوصلم سر نره به آجوما گفتم می خوام مثل قبل ندیمه باشم......اسپری رو روی شیشه بخار کرده پاشیدم......با اینکه فردا تازه اولیم روز زمستون بود اما سفیدی برف همه جا رو پوشونده بود.......دستمال رو از بالای تا پایین شیشه بلند کشیدم....دوباره و دوباره......داشتم با کار کردن سر خودمو الکی گرم می کردم.....چون هر کاری هم بکنم نمی تونم از مشغله های ذهنم کم کنم......داشتم شیشه پاک میکردم اما ذهنم یه جای دیگه بود......
که با صدای آجوما به خودم اومدم
⊙دختر جان؟!!!
سریع برگشتم سمتش
+بله......
⊙حواست کجاست؟
+ببخشید.....
⊙برو بالا آماده شو
+برای چی؟
یهو یادم اومد
+آها.....مهمونی امشب!!!!
⊙اوهوم.....حالا برو بالا منتظرتن.......
دستمال و اسپری رو به دست آجوما دادم و از پله ها بالا رفتم.....
امشب قرار بود مهمونی بزرگی به مناسبت قرارداد یکی از باند ها با باند پدر جونگ کوک برگزار بشه.....و خب منم باید به عنوان زن جونگ کوک.......البته زن که چه عرض کنم یه آدم اضافه.....باید امشب توی مهمونی میبودم.....با اینکه اصلا حوصلشو نداشتم....به در اتاق رسیده بودم که دیدم چند نفر که کنار صندلی و میز آرایش وایساده بودن .....بهم تعظیمی کردن.......منم با سر تکون دادی جوابشونو دادم.....روی صندلی نشستم.....نگاهی به صورتم توی آینه انداختم.....زیر چشمام گود کمرنگی افتاده بود.....شاید الان دیگه فشار جسمی نداشتم ولی از لحاظ روحی خیلی تحت فشار بودم......
ذهنم و خالی کردم و اجازه دادم.....تا هر کاری که می خوان انجام بدن.....
(عکس مدل مو و لباس گذاشته شده)
ساعت ۸ بود....آماده بودم.....دوباره نگاهی به خودم انداختم....اثری از صورت بی جونم نبود.....نگاهی به لباسم کردم
+این یه ذره زیادی باز نیست؟
.دوستش ندارین؟
+نه نه......خوشگله ولی خیلی بازه.....
.دستور ارباب بزرگه(پدر جونگ کوک)
لبخند ضایعی زدم.....چاره ای نداشتم جز اینکه بپوشمش.....درو که باز کردم با جونگ کوک که خیلی ریلکس داشت بهم نگاه میکرد.....هینی ا ترس کشیدم که گفت
-چته؟
+هی....هیچی..
یهو دستشو حلقه کرد.....با گیجی بهش نگاه کردم کردم که گفت
-چیه؟نکنه می خوای همه بفهمن بزور با هم ازدواج کردیم......
با اعتنا به حرفش آروم دستمو توی حلقه ی دستش حلقه کردم.....
آروم آروم از پله ها پایین رفتیم.....انقدر همهمه بین همه بود که نفرات زیادی متوجه حضور ما نشدن......
شرایط=
○۵۰ کامنت
○۲۰ لایک
شرط ها رو کم گذاشتم تا زود برسونید شب دو سه پارت دیگه آپ کنم......لطفا با نظر های مثبتتون بهم انرژی بدین.....
خیلی دوستتون دارم:)
میرم علوم بخونم بعد بیام دوباره پارت آپ کنم
"سه هفته بعد"
(ا/ت ویو)
آخرین روز پاییز بود اما زمستون زودتر به استقبال تمام افراد این عمارت اومده بود....از جمله من.....این سه هفته مثل سه سال برام گذشت.....بیشتر فکرم پیش سویون و مادر بزرگ بود....بهم گفتن برای اینکه قَیِم (سرپرست خانواده) ندارن و فکر می کنن من مردم.....مقدار پول فقط برای بخور و نمیر میگرن.....اما بازم از فکرشون نمی تونستم درام.....از یه طرف دیگه وضعیت خودم......سه هفته اس خودمو توی اتاق زندانی کردم.....اصلا خوشم نمیاد هیچ کدومشون رو ببینم.....فلورا و مامانش و مادربزرگ برگشتن عمارت خوشون بخاطر همین از همیشه تنها تر شدم......چه یونگ و مارین بدبختم که ۲۴ ساعت دارن کار می کنن.....از همه بدتر.....فکر جونگ کوک....بعد از مراسم ازدواج اصلا ندیدمش....اما مارین میگه بخاطر اینکه ازش خواستن فعلا باهام رابطه نداشته باشه زورش اومده و هر شب با یه دختره......چرا زورم اومد که شنیدم هر شب با یه دختره.....یعنی من اندازه ی یکی از اون هرزه های زیرش نیستم؟.....اصلا ولش کن.....برای اینکه حوصلم سر نره به آجوما گفتم می خوام مثل قبل ندیمه باشم......اسپری رو روی شیشه بخار کرده پاشیدم......با اینکه فردا تازه اولیم روز زمستون بود اما سفیدی برف همه جا رو پوشونده بود.......دستمال رو از بالای تا پایین شیشه بلند کشیدم....دوباره و دوباره......داشتم با کار کردن سر خودمو الکی گرم می کردم.....چون هر کاری هم بکنم نمی تونم از مشغله های ذهنم کم کنم......داشتم شیشه پاک میکردم اما ذهنم یه جای دیگه بود......
که با صدای آجوما به خودم اومدم
⊙دختر جان؟!!!
سریع برگشتم سمتش
+بله......
⊙حواست کجاست؟
+ببخشید.....
⊙برو بالا آماده شو
+برای چی؟
یهو یادم اومد
+آها.....مهمونی امشب!!!!
⊙اوهوم.....حالا برو بالا منتظرتن.......
دستمال و اسپری رو به دست آجوما دادم و از پله ها بالا رفتم.....
امشب قرار بود مهمونی بزرگی به مناسبت قرارداد یکی از باند ها با باند پدر جونگ کوک برگزار بشه.....و خب منم باید به عنوان زن جونگ کوک.......البته زن که چه عرض کنم یه آدم اضافه.....باید امشب توی مهمونی میبودم.....با اینکه اصلا حوصلشو نداشتم....به در اتاق رسیده بودم که دیدم چند نفر که کنار صندلی و میز آرایش وایساده بودن .....بهم تعظیمی کردن.......منم با سر تکون دادی جوابشونو دادم.....روی صندلی نشستم.....نگاهی به صورتم توی آینه انداختم.....زیر چشمام گود کمرنگی افتاده بود.....شاید الان دیگه فشار جسمی نداشتم ولی از لحاظ روحی خیلی تحت فشار بودم......
ذهنم و خالی کردم و اجازه دادم.....تا هر کاری که می خوان انجام بدن.....
(عکس مدل مو و لباس گذاشته شده)
ساعت ۸ بود....آماده بودم.....دوباره نگاهی به خودم انداختم....اثری از صورت بی جونم نبود.....نگاهی به لباسم کردم
+این یه ذره زیادی باز نیست؟
.دوستش ندارین؟
+نه نه......خوشگله ولی خیلی بازه.....
.دستور ارباب بزرگه(پدر جونگ کوک)
لبخند ضایعی زدم.....چاره ای نداشتم جز اینکه بپوشمش.....درو که باز کردم با جونگ کوک که خیلی ریلکس داشت بهم نگاه میکرد.....هینی ا ترس کشیدم که گفت
-چته؟
+هی....هیچی..
یهو دستشو حلقه کرد.....با گیجی بهش نگاه کردم کردم که گفت
-چیه؟نکنه می خوای همه بفهمن بزور با هم ازدواج کردیم......
با اعتنا به حرفش آروم دستمو توی حلقه ی دستش حلقه کردم.....
آروم آروم از پله ها پایین رفتیم.....انقدر همهمه بین همه بود که نفرات زیادی متوجه حضور ما نشدن......
شرایط=
○۵۰ کامنت
○۲۰ لایک
شرط ها رو کم گذاشتم تا زود برسونید شب دو سه پارت دیگه آپ کنم......لطفا با نظر های مثبتتون بهم انرژی بدین.....
خیلی دوستتون دارم:)
میرم علوم بخونم بعد بیام دوباره پارت آپ کنم
۷۹.۶k
۱۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.