هوا کمکم تاریک میشد آسمون رنگ بین خاکستری و آبی گرفته
هوا کمکم تاریک میشد. آسمون رنگ بین خاکستری و آبی گرفته بود، و نور آفتاب به آخرای نفسش رسیده بود. صدای حشرات شبزی شروع شده بود، آروم و یکنواخت.
ات هنوز همونجا نشسته بود. دستاش توی آستین لباسش قایم بودن و نگاهش روی نقطهای دور توی باغ قفل شده بود. اعضا یکییکی ساکتتر شده بودن. نه از ناراحتی، از اون حس شبانهای که آدمو مجبور میکنه آرومتر بشه.
وی گفت: «باید برگردیم، دیگه تاریک شده.»
ات سرشو به نشونه تأیید آروم تکون داد.
ولی قبل از اینکه بلند شه، یه جمله کوتاه زیر لب گفت:
«امروز... یه کم فرق داشت.»
و همون جمله، برای اون شب کافی بود.
دیگه هوا داشت تاریک میشد. باد ملایمی میاومد و همه آروم بودن.
گوشی جیمین زنگ خورد. از جیبش درآورد و سریع جواب داد.
جیمین: الو، سلام؟
صدای پرستار از اونور اومد:
«زمانش رسیده. لطفاً ات رو برگردونید.»
جیمین فقط یه “باشه” گفت و تماسو قطع کرد.
بعد رو به بقیه کرد:
«بچهها، باید بریم. پرستار گفت وقتشه ات برگرده.»
همه نگاهی به ات انداختن. اون هنوز ساکت بود، ولی این بار خودش بلند شد. سرشو پایین انداخت و اومد سمت ماشین.
هیچکس چیزی نگفت. فقط راه افتادن.
ماشین توی سکوت جلو میرفت. خیابون خلوت بود و نورهای کمرنگ از پنجره میافتاد روی صورت ات. اون هنوز نگاهش بیرون بود، اما ذهنش شاید هزار جا بود.
پشت سرش، اعضا نشسته بودن. کسی چیزی نمیگفت، اما تو دل هرکدومشون یه چیز مشترک بود.
اونا پنهونی ات رو دوست داشتن.
نه با حرف، نه با بغلهای شلوغ و خندههای بلند. با همون نگاههای کوتاه، با همون سکوتهایی که پشتشون پر از فکر بود.
جیهوپ از پنجرهی کناریش نگاهش میکرد، بعد آروم سرشو برگردوند. شوگا یه لحظه لبهاشو بهم فشار داد، انگار میخواست چیزی بگه اما نگفت. وی فقط دستاشو روی پاهاش گذاشته بود، ساکت، ولی حواسش کامل به ات بود.
هیچکدوم نمیخواستن ات فکر کنه از روی ترحم کنارش هستن. واسه همین چیزی نمیگفتن. ولی ته دلشون، همهشون فقط یه چیز میخواستن: اون دوباره بخنده. نه همون ات قبلی، حتی اگه یه اتِ جدید باشه... فقط خودش باشه.
دو هفته گذشت. روزها آروم گذشتن، پر از رفتوآمدهای کوتاه، دارو، سکوت، و نگاههای خیره به سقف. ولی یه فرق کوچیکی بود. ات کمکم حرف میزد، گاهی لبخندای کوچیک میزد، گاهی بدون ترس راه میرفت. نه خیلی، ولی برای کسی که قبلاً فقط گوشهی اتاق مینشست، همینم زیاد بود.
اون روز، دکتر همراه چند پرستار اومد داخل اتاق مشاوره، اعضا هم دعوت شده بودن. همه با دلشوره نشسته بودن، تا اینکه دکتر گفت:
ات هنوز همونجا نشسته بود. دستاش توی آستین لباسش قایم بودن و نگاهش روی نقطهای دور توی باغ قفل شده بود. اعضا یکییکی ساکتتر شده بودن. نه از ناراحتی، از اون حس شبانهای که آدمو مجبور میکنه آرومتر بشه.
وی گفت: «باید برگردیم، دیگه تاریک شده.»
ات سرشو به نشونه تأیید آروم تکون داد.
ولی قبل از اینکه بلند شه، یه جمله کوتاه زیر لب گفت:
«امروز... یه کم فرق داشت.»
و همون جمله، برای اون شب کافی بود.
دیگه هوا داشت تاریک میشد. باد ملایمی میاومد و همه آروم بودن.
گوشی جیمین زنگ خورد. از جیبش درآورد و سریع جواب داد.
جیمین: الو، سلام؟
صدای پرستار از اونور اومد:
«زمانش رسیده. لطفاً ات رو برگردونید.»
جیمین فقط یه “باشه” گفت و تماسو قطع کرد.
بعد رو به بقیه کرد:
«بچهها، باید بریم. پرستار گفت وقتشه ات برگرده.»
همه نگاهی به ات انداختن. اون هنوز ساکت بود، ولی این بار خودش بلند شد. سرشو پایین انداخت و اومد سمت ماشین.
هیچکس چیزی نگفت. فقط راه افتادن.
ماشین توی سکوت جلو میرفت. خیابون خلوت بود و نورهای کمرنگ از پنجره میافتاد روی صورت ات. اون هنوز نگاهش بیرون بود، اما ذهنش شاید هزار جا بود.
پشت سرش، اعضا نشسته بودن. کسی چیزی نمیگفت، اما تو دل هرکدومشون یه چیز مشترک بود.
اونا پنهونی ات رو دوست داشتن.
نه با حرف، نه با بغلهای شلوغ و خندههای بلند. با همون نگاههای کوتاه، با همون سکوتهایی که پشتشون پر از فکر بود.
جیهوپ از پنجرهی کناریش نگاهش میکرد، بعد آروم سرشو برگردوند. شوگا یه لحظه لبهاشو بهم فشار داد، انگار میخواست چیزی بگه اما نگفت. وی فقط دستاشو روی پاهاش گذاشته بود، ساکت، ولی حواسش کامل به ات بود.
هیچکدوم نمیخواستن ات فکر کنه از روی ترحم کنارش هستن. واسه همین چیزی نمیگفتن. ولی ته دلشون، همهشون فقط یه چیز میخواستن: اون دوباره بخنده. نه همون ات قبلی، حتی اگه یه اتِ جدید باشه... فقط خودش باشه.
دو هفته گذشت. روزها آروم گذشتن، پر از رفتوآمدهای کوتاه، دارو، سکوت، و نگاههای خیره به سقف. ولی یه فرق کوچیکی بود. ات کمکم حرف میزد، گاهی لبخندای کوچیک میزد، گاهی بدون ترس راه میرفت. نه خیلی، ولی برای کسی که قبلاً فقط گوشهی اتاق مینشست، همینم زیاد بود.
اون روز، دکتر همراه چند پرستار اومد داخل اتاق مشاوره، اعضا هم دعوت شده بودن. همه با دلشوره نشسته بودن، تا اینکه دکتر گفت:
- ۳.۷k
- ۲۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط