خان زاده پارت56
#خان_زاده #پارت56
یک قدم که جلو رفتم سر برگردوند و با چشمای خمارش از سرتا پام و رصد کرد...
چشم ازم بر نمیداشت.
به سمتش رفتم و روی پاش نشستم،سرم و بردم جلو که آروم گفت
_اول حسابی تشنه م کن.
خدایا چه توقعاتی از من داشت؟ که مثل اون دخترای هرزه ی توی بغلش رفتار کنم؟
دستم و روی سینش گذاشتم و آروم به سمت گردنش پیش بردم.
بدون چشم برداشتن ازش دکمه هاش و باز کردم و سرم و جلو بردم و لب هام و روی سینه ی برهنه ش گذاشتم که از خود بی خود هلم داد روی مبل.
* * * * *
تکونش دادم و گفتم
_بلند شید برید توی تخت.
با صدای خش داری با چشم بسته گفت
_نمیتونم... تخت و بیار اینجا.
انگار داشت هذیون می گفت.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_حداقل بلند شو لباسات و بپوش...
جوابی نداد.
بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم.
پتویی برداشتم و برگشتم.
روش انداختم که چشم باز کرد و کشیده گفت
_گفتم باید کنار من بخوابی..
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_جا هست اصلا؟
مچ دستم و گرفت و کشید روی خودش. سرم و روی سینش گذاشت و گفت
_یه الف بچه چی هست که جا بخواد؟جات همینجاست.
لبخند محوی زدم و بی مخالفت چشمام و بستم.
🍁 🍁 🍁 🍁
یک قدم که جلو رفتم سر برگردوند و با چشمای خمارش از سرتا پام و رصد کرد...
چشم ازم بر نمیداشت.
به سمتش رفتم و روی پاش نشستم،سرم و بردم جلو که آروم گفت
_اول حسابی تشنه م کن.
خدایا چه توقعاتی از من داشت؟ که مثل اون دخترای هرزه ی توی بغلش رفتار کنم؟
دستم و روی سینش گذاشتم و آروم به سمت گردنش پیش بردم.
بدون چشم برداشتن ازش دکمه هاش و باز کردم و سرم و جلو بردم و لب هام و روی سینه ی برهنه ش گذاشتم که از خود بی خود هلم داد روی مبل.
* * * * *
تکونش دادم و گفتم
_بلند شید برید توی تخت.
با صدای خش داری با چشم بسته گفت
_نمیتونم... تخت و بیار اینجا.
انگار داشت هذیون می گفت.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_حداقل بلند شو لباسات و بپوش...
جوابی نداد.
بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم.
پتویی برداشتم و برگشتم.
روش انداختم که چشم باز کرد و کشیده گفت
_گفتم باید کنار من بخوابی..
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_جا هست اصلا؟
مچ دستم و گرفت و کشید روی خودش. سرم و روی سینش گذاشت و گفت
_یه الف بچه چی هست که جا بخواد؟جات همینجاست.
لبخند محوی زدم و بی مخالفت چشمام و بستم.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۳.۵k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.