پارت142
#پارت142
(دو روز بعد)
با بفرمایید خاله نرگس وارد خونه شدم. نگاهی به داخل خونه انداختم ولی خبری از تینا نبود. رو یکی از مبلا نشستم منتظر موندم خاله نرگس بیاد ازش بپرسم تینا کجاست!
با لبخند مهربونی که رو لباش بود اومد رو مبل رو به روم نشست.
خاله نرگس: خوش اومدی دخترم، این دو روزی که اومدی اینجا خونه از سوت و کوری در اومده خدا خیرت بده.
مهسا: این چه حرفیه! خلاصه ببخشید خیلی بهتون زحمت دادم.
اخمی کرد: چه زحمتی؟ دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا...!
سری تکون دادم که ادامه داد:
راستی از مامانت خبر داری؟ حال مامان بزرگت چطوره؟
مهسا: والا امروز صبح حرف زدم با مامانم، گفت که حالش بهتر از قبله!
سری تکون داد: خداروشکرت، پسر خاله هات کجان؟!
مهسا: اونا هم همون روز با مامان اینا رفتن دیگه...
متفکر یه آهان گفت. یه نگاه به ساعت انداختم حدود 5عصر رو نشون میداد. هوف پس تینا گذاشت سوال مو به زبون آوردم:
خاله نرگس تینا گذاشت!
همین جور که از جاش بلند میشد گفت: نمیدونم والا قبل از اینکه تو بیای با عجله از خونه رفت بیرون.
وا یعنی چی؟!چه اتفاقی براش افتاده ؟ نکنه رفته پیشه آرسام...!
فوری از جام بلند شدم رفتم تو اتاق تینا، در اتاقشو بستم از تو کیفم گوشی رو در آوردم شماره تینا رو گرفتم. ولی هر چی منتظر موندم جواب نداد...
بار دوم، بار سوم و... ولی جواب نداد کلافه رو تختش نشستم گوشی رو پرت کردم کنارم. لعنتی کجایی؟!
(تینا)
تینا: ممنون آقا.
ماشین یه گوشه نگهداشت از ماشین پیاده شدم. یه نفس عمیق کشیدم با قدمای محکم راه افتادم سمت آپارتمان آرسام.
از آسانسور بیرون اومدم جلو خونه ش وایستادم زنگ رو زدم . بعد از چند دقیقه در باز شد و آرسام با نیم تنه لخت تو چارچوب در نمایان...
با تعجب بهم نگاه کرد: اینجا چیکار میکنی؟!
با تحکم گفتم: باید باهات حرف بزنم!
ابرویی بالا انداخت: در مورد؟!
تینا: اگه اجازه بدی بیام داخل بهت میگم.
سری تکون داد و کنار رفت، وارد خونه شدم یک راست رفتم سمت سالن و رو مبل نشستم. آرسام هم پشت سرم اومد رو مبل نشست تیکه شو داد به پشتی:
خب منتظرم!
یه نفس عمیق کشیدم: خب بیین اصلا بلد نیستم مقدمه چینی کنم. یک راست میرم سر اصل مطلب بدون هیچ مقدمه چینی...
چشمامو بستم با صدای رسایی گفتم: من حامله م ..
با استرس چشمامو باز کردم نگاه مو دوختم به آرسام که با چشمای گرد شده به من نگاه میکرد بعد از چند دقیقه به خودش اومده:
تینا عزیزم داری شوخی میکنی مگه نه؟!
جدی گفتم : به نظرت قیافه الان من به کسایی میخوره که دارن شوخی میکنند؟!
عصبی از جاش بلند شد دستی تو موهاش کشید شروع کرد زیر لب زمزمه کردن، بعد عصبی رو به من گفت:
لعنتی چرا حواستو جمع نکردی؟!
پوزخندی زدم از جام بلند شدم مثله خودش گفتم: مگه فقط من این کار رو انجام دادم؟ مگه من خواستم حامله شم ؟! نخیر آقا تقصیر خودت بود اون روز تو خرابه رو یادت رفته؟!
چشماشو رو هم گذاشتم با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت: نه نه یادم نرفته...
مکثی کرد: باید یه فکری کنیم...!
تینا: چه فکری؟!
ابرویی بالا انداخت: نمیدونم!
تهدیدوار دستمو بلند کردم انگشتمو طرفش: خب گوش کن ببین چی میگم! فکر سقط کردن رو اصلا نکن که بد میبینی...!
عصبی بهم نگاه کرد بدون اینکه اجازه حرف زدنی بهش بدم کیفمو از رو مبل برداشتم با قدمای بلند از خونه خارج شدم
_______________________
همین که وارد خونه شدم خاله نرگس جلوم سبز شد عصبی گفت: تا حالا کجا بودی منو مهسا مردیم از نگرانی...! چرا اون بی صاحب رو جواب نمیدی؟!
بدون اینکه جوابی بهش بدم راه افتادم سمت اتاقم که اونم دنبالم اومد.
خاله نرگس: خوبه والا، جواب که نمیدی؟!
سرجام وایستادم بدون اینکه به عقب برگردم گفتم: خاله جان الان حوصله ندارم بعدا حرف میزنیم.
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم در اتاقمو باز کردم وارد اتاقم شدم.
در رو پشت سرم بستم... همون جا پشت در نشستم، دستامو دور شکمم حلقه کردم سرمو گذاشتم رو زانوم.
با اینکه از یه رابطه نامشروع به وجود اومدی ولی دوست دارم! امیدوارم پدرت راه درست رو انتخاب کنه...
سرمو بلند کردم نگاهم به رو تخت افتاد که مهسا....
(دو روز بعد)
با بفرمایید خاله نرگس وارد خونه شدم. نگاهی به داخل خونه انداختم ولی خبری از تینا نبود. رو یکی از مبلا نشستم منتظر موندم خاله نرگس بیاد ازش بپرسم تینا کجاست!
با لبخند مهربونی که رو لباش بود اومد رو مبل رو به روم نشست.
خاله نرگس: خوش اومدی دخترم، این دو روزی که اومدی اینجا خونه از سوت و کوری در اومده خدا خیرت بده.
مهسا: این چه حرفیه! خلاصه ببخشید خیلی بهتون زحمت دادم.
اخمی کرد: چه زحمتی؟ دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا...!
سری تکون دادم که ادامه داد:
راستی از مامانت خبر داری؟ حال مامان بزرگت چطوره؟
مهسا: والا امروز صبح حرف زدم با مامانم، گفت که حالش بهتر از قبله!
سری تکون داد: خداروشکرت، پسر خاله هات کجان؟!
مهسا: اونا هم همون روز با مامان اینا رفتن دیگه...
متفکر یه آهان گفت. یه نگاه به ساعت انداختم حدود 5عصر رو نشون میداد. هوف پس تینا گذاشت سوال مو به زبون آوردم:
خاله نرگس تینا گذاشت!
همین جور که از جاش بلند میشد گفت: نمیدونم والا قبل از اینکه تو بیای با عجله از خونه رفت بیرون.
وا یعنی چی؟!چه اتفاقی براش افتاده ؟ نکنه رفته پیشه آرسام...!
فوری از جام بلند شدم رفتم تو اتاق تینا، در اتاقشو بستم از تو کیفم گوشی رو در آوردم شماره تینا رو گرفتم. ولی هر چی منتظر موندم جواب نداد...
بار دوم، بار سوم و... ولی جواب نداد کلافه رو تختش نشستم گوشی رو پرت کردم کنارم. لعنتی کجایی؟!
(تینا)
تینا: ممنون آقا.
ماشین یه گوشه نگهداشت از ماشین پیاده شدم. یه نفس عمیق کشیدم با قدمای محکم راه افتادم سمت آپارتمان آرسام.
از آسانسور بیرون اومدم جلو خونه ش وایستادم زنگ رو زدم . بعد از چند دقیقه در باز شد و آرسام با نیم تنه لخت تو چارچوب در نمایان...
با تعجب بهم نگاه کرد: اینجا چیکار میکنی؟!
با تحکم گفتم: باید باهات حرف بزنم!
ابرویی بالا انداخت: در مورد؟!
تینا: اگه اجازه بدی بیام داخل بهت میگم.
سری تکون داد و کنار رفت، وارد خونه شدم یک راست رفتم سمت سالن و رو مبل نشستم. آرسام هم پشت سرم اومد رو مبل نشست تیکه شو داد به پشتی:
خب منتظرم!
یه نفس عمیق کشیدم: خب بیین اصلا بلد نیستم مقدمه چینی کنم. یک راست میرم سر اصل مطلب بدون هیچ مقدمه چینی...
چشمامو بستم با صدای رسایی گفتم: من حامله م ..
با استرس چشمامو باز کردم نگاه مو دوختم به آرسام که با چشمای گرد شده به من نگاه میکرد بعد از چند دقیقه به خودش اومده:
تینا عزیزم داری شوخی میکنی مگه نه؟!
جدی گفتم : به نظرت قیافه الان من به کسایی میخوره که دارن شوخی میکنند؟!
عصبی از جاش بلند شد دستی تو موهاش کشید شروع کرد زیر لب زمزمه کردن، بعد عصبی رو به من گفت:
لعنتی چرا حواستو جمع نکردی؟!
پوزخندی زدم از جام بلند شدم مثله خودش گفتم: مگه فقط من این کار رو انجام دادم؟ مگه من خواستم حامله شم ؟! نخیر آقا تقصیر خودت بود اون روز تو خرابه رو یادت رفته؟!
چشماشو رو هم گذاشتم با صدایی که سعی در کنترلش داشت گفت: نه نه یادم نرفته...
مکثی کرد: باید یه فکری کنیم...!
تینا: چه فکری؟!
ابرویی بالا انداخت: نمیدونم!
تهدیدوار دستمو بلند کردم انگشتمو طرفش: خب گوش کن ببین چی میگم! فکر سقط کردن رو اصلا نکن که بد میبینی...!
عصبی بهم نگاه کرد بدون اینکه اجازه حرف زدنی بهش بدم کیفمو از رو مبل برداشتم با قدمای بلند از خونه خارج شدم
_______________________
همین که وارد خونه شدم خاله نرگس جلوم سبز شد عصبی گفت: تا حالا کجا بودی منو مهسا مردیم از نگرانی...! چرا اون بی صاحب رو جواب نمیدی؟!
بدون اینکه جوابی بهش بدم راه افتادم سمت اتاقم که اونم دنبالم اومد.
خاله نرگس: خوبه والا، جواب که نمیدی؟!
سرجام وایستادم بدون اینکه به عقب برگردم گفتم: خاله جان الان حوصله ندارم بعدا حرف میزنیم.
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم در اتاقمو باز کردم وارد اتاقم شدم.
در رو پشت سرم بستم... همون جا پشت در نشستم، دستامو دور شکمم حلقه کردم سرمو گذاشتم رو زانوم.
با اینکه از یه رابطه نامشروع به وجود اومدی ولی دوست دارم! امیدوارم پدرت راه درست رو انتخاب کنه...
سرمو بلند کردم نگاهم به رو تخت افتاد که مهسا....
۸.۳k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.