پارت143
#پارت143
خوابیده بود، نیمچه لبخندی بهش زدم ملافه رو از تو کمد در آوردم آروم روش کشیدم. بعد شروع کردم به عوض کردن لباسم...
(مهسا)
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. گوشی رو کنارم برداشتم بدون اینکه به صفحه ش نگاه کنم تماس رو وصل کردم.
با صدای گرفته ایی گفتم: بله!
_فردا صبح شرکت باش...
با صدای مردونه ایی که از پشت تلفن به گوش میرسید صاف سرجام نشستم، گوشی رو پایین اوردم نگاهی به صفحه ش انداختم. شماره ناشناس بود!
با تعجب خواستم بگم شما کی هستید که صدای بوق اشغال رو شنیدم.
لعنتی این کی بود دیگه، شونه ایی بالا انداختم حتما از کارکنان شرکت بوده دیگه! ملافه ایی که دورم بود رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم.
از اتاق خارج شدم که همزمان با من در دستشویی باز شد و تینا اومد بیرون یه لبخند بهم زد: بیدار شدی؟!
سرمو تکون دادم: کجا رفته بودی؟!
پوفی کشید: بعدا بهت میگم فعلا بیا بریم شام بخوریم...!
مهسا: باشه، تو برو منم صورتمو بشورم میام!
سری تکون داد و رفت...
رو صندلی نشستم به غذاهای رو میز نگاه کردم.
مهسا:اوه چه کردی خاله نرگس! مرسی حسابی افتادی تو زحمت.
با لبخند همیشه مهربونش گفت: چه زحمتی دخترم! بخورید سرد میشه.
سری تکون دادم یکم الویه برای خودم کشیدم، مشغول خوردن شدم. قاشق سوم رو برداشتم چشمم افتاد به تینا که دستشو جلو دهنش گذاشت بود تند تند آب دهنش قورت میداد. سنگینی نگاهمو حس کرد سرشو چرخوند بهم نگاه کردم. لب زدم : چی شده!
با چشم یه نگاه به غذا ها انداخت فهمیدم به بوی غذا ها حساسیت داره
بهش اشاره کردم بره بیرون اما انگار دیر شده بود عوقی زد و به سرعت از جاش بلند شد.
خاله با تعجب به رفتن تینا نگاه میکرد رو به من گفت: وا چی شد؟!
هولکی لبخندی زدم:حتما مسموم شده!
بعد از تموم شدن حرفم قاشق رو میز گذاشتم صندلی رو عقب کشیدم با گفتن با اجازه از جام بلند شدم رفتم پیش تینا...
در دستشویی رو زدم: تینا جان بهتری؟!
در با صدای تیکی باز شد از دستشویی بیرون اومد بی حال گفت:آره میرم بخوابم... شب بخیر
مهسا:شب بخیر.
با حس دستی که داره تکونم میده چشمامو باز کردم. خاله نرگس جلو چشمامو نمایان شد، دستی به چشمامو کشیدم سرجام نیم خیز شدم.
خاله نرگس:پاشو دخترم! دیرت شد.
با یادآوری شرکت مثله برق گرفته ها از جام بلند شدم یک راست رفتم سمت ساکی که گوشه کمد گذاشته بودم، خاله نرگس سری تکون داد از اتاق رفت بیرون تند تند لباسمو عوض کردم.
موهامو بالای سرم بستم، روسری رو سرم انداختم داخل آینه به خودم نگاه کردم صورتم خیلی بی روح بود وقت آرایش هم نداشتم. پوفی کشیدم مداد چشم تینا برداشتم داخل چشمام کشیدم
یه رژ هم زدم کیف و گوشی مو برداشتم از اتاق بیرون اومدم. خاله جلو در اتاق وایستاده بود یه لیوان آب پرتغال دستش بود
از دستش گرفتم یه نفس همه ی آب پرتغال رو سر کشیدم. با یه تشکر لیوان رو به خاله دادم هول زده رفتم بیرون کفشامو پوشیدم....
نفس نفس زنان دو تقه به در اتاق کیوان زدم با صدای بفرماییدش وارد اتاق شدم.
پشت میزش نشسته بود، تکیه شو داده بود به صندلی به من نگاه میکرد. لبخندی بهش زدم: سلام.
کیوان:سلام بانو، فکر کردم دیگه نمیای!
نفسم بالا نیومد چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم بعد از اینکه حالم خوب شد گفتم:
خواب موندم.
از جاش بلند شد: باشه مشکلی نیست. بریم پیش آرش که منتظره!
سری تکون دادم جلوتر از کیوان از اتاق اومدم بیرون.
جلو اتاق آرش وایستادیم که صدای دادش بلند شد به انگلیسی یه چیزایی رو میگفت....
(آرش)
آرش: گوه نخور. هیچ غلظی نمیتونی بکنی!
_میتونم، باید برگردی امریکا و اون شرکت باهم بچرخونیم!
پوزخند صدا داری بهش زدم: خفه شو جنیفر بین منو تو همه چی تموم شد، تو به اندازه سگ سر کوچه مونم برای من ارزشی نداری! هیچ شراکتی هم از همون اول بین منو تو نبود این تو پدرت بودین که خودتونو شریک من جا دادین در حالی که همه ی سرمایه ماله من بود!
چند دقیقه ساکت موند: ولی آرش من تورو....
خوابیده بود، نیمچه لبخندی بهش زدم ملافه رو از تو کمد در آوردم آروم روش کشیدم. بعد شروع کردم به عوض کردن لباسم...
(مهسا)
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. گوشی رو کنارم برداشتم بدون اینکه به صفحه ش نگاه کنم تماس رو وصل کردم.
با صدای گرفته ایی گفتم: بله!
_فردا صبح شرکت باش...
با صدای مردونه ایی که از پشت تلفن به گوش میرسید صاف سرجام نشستم، گوشی رو پایین اوردم نگاهی به صفحه ش انداختم. شماره ناشناس بود!
با تعجب خواستم بگم شما کی هستید که صدای بوق اشغال رو شنیدم.
لعنتی این کی بود دیگه، شونه ایی بالا انداختم حتما از کارکنان شرکت بوده دیگه! ملافه ایی که دورم بود رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم.
از اتاق خارج شدم که همزمان با من در دستشویی باز شد و تینا اومد بیرون یه لبخند بهم زد: بیدار شدی؟!
سرمو تکون دادم: کجا رفته بودی؟!
پوفی کشید: بعدا بهت میگم فعلا بیا بریم شام بخوریم...!
مهسا: باشه، تو برو منم صورتمو بشورم میام!
سری تکون داد و رفت...
رو صندلی نشستم به غذاهای رو میز نگاه کردم.
مهسا:اوه چه کردی خاله نرگس! مرسی حسابی افتادی تو زحمت.
با لبخند همیشه مهربونش گفت: چه زحمتی دخترم! بخورید سرد میشه.
سری تکون دادم یکم الویه برای خودم کشیدم، مشغول خوردن شدم. قاشق سوم رو برداشتم چشمم افتاد به تینا که دستشو جلو دهنش گذاشت بود تند تند آب دهنش قورت میداد. سنگینی نگاهمو حس کرد سرشو چرخوند بهم نگاه کردم. لب زدم : چی شده!
با چشم یه نگاه به غذا ها انداخت فهمیدم به بوی غذا ها حساسیت داره
بهش اشاره کردم بره بیرون اما انگار دیر شده بود عوقی زد و به سرعت از جاش بلند شد.
خاله با تعجب به رفتن تینا نگاه میکرد رو به من گفت: وا چی شد؟!
هولکی لبخندی زدم:حتما مسموم شده!
بعد از تموم شدن حرفم قاشق رو میز گذاشتم صندلی رو عقب کشیدم با گفتن با اجازه از جام بلند شدم رفتم پیش تینا...
در دستشویی رو زدم: تینا جان بهتری؟!
در با صدای تیکی باز شد از دستشویی بیرون اومد بی حال گفت:آره میرم بخوابم... شب بخیر
مهسا:شب بخیر.
با حس دستی که داره تکونم میده چشمامو باز کردم. خاله نرگس جلو چشمامو نمایان شد، دستی به چشمامو کشیدم سرجام نیم خیز شدم.
خاله نرگس:پاشو دخترم! دیرت شد.
با یادآوری شرکت مثله برق گرفته ها از جام بلند شدم یک راست رفتم سمت ساکی که گوشه کمد گذاشته بودم، خاله نرگس سری تکون داد از اتاق رفت بیرون تند تند لباسمو عوض کردم.
موهامو بالای سرم بستم، روسری رو سرم انداختم داخل آینه به خودم نگاه کردم صورتم خیلی بی روح بود وقت آرایش هم نداشتم. پوفی کشیدم مداد چشم تینا برداشتم داخل چشمام کشیدم
یه رژ هم زدم کیف و گوشی مو برداشتم از اتاق بیرون اومدم. خاله جلو در اتاق وایستاده بود یه لیوان آب پرتغال دستش بود
از دستش گرفتم یه نفس همه ی آب پرتغال رو سر کشیدم. با یه تشکر لیوان رو به خاله دادم هول زده رفتم بیرون کفشامو پوشیدم....
نفس نفس زنان دو تقه به در اتاق کیوان زدم با صدای بفرماییدش وارد اتاق شدم.
پشت میزش نشسته بود، تکیه شو داده بود به صندلی به من نگاه میکرد. لبخندی بهش زدم: سلام.
کیوان:سلام بانو، فکر کردم دیگه نمیای!
نفسم بالا نیومد چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم بعد از اینکه حالم خوب شد گفتم:
خواب موندم.
از جاش بلند شد: باشه مشکلی نیست. بریم پیش آرش که منتظره!
سری تکون دادم جلوتر از کیوان از اتاق اومدم بیرون.
جلو اتاق آرش وایستادیم که صدای دادش بلند شد به انگلیسی یه چیزایی رو میگفت....
(آرش)
آرش: گوه نخور. هیچ غلظی نمیتونی بکنی!
_میتونم، باید برگردی امریکا و اون شرکت باهم بچرخونیم!
پوزخند صدا داری بهش زدم: خفه شو جنیفر بین منو تو همه چی تموم شد، تو به اندازه سگ سر کوچه مونم برای من ارزشی نداری! هیچ شراکتی هم از همون اول بین منو تو نبود این تو پدرت بودین که خودتونو شریک من جا دادین در حالی که همه ی سرمایه ماله من بود!
چند دقیقه ساکت موند: ولی آرش من تورو....
۷.۳k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.