پارتکما
⭐پارت۸۰/کما⭐
_حالا چطوری بهش بگم خطای دیده؟
۲ ساعتی گذشته بود و کوک و هانول بیرون اتاق تو سالن انتظار..انتظار داری چیکار کنن؟خب تو سالن انتظار انتظار میکشم دیگه لازم بود من بگم؟الان باید فکر آت باشم
خب داشتم میگفتم اون دوتا کصخل اون جا بودن و من و مین سو هم کنار تختش نشسته بودیم زل زده بودیم بهش ..یه نگاه به وسایلایی انداختم که هانول خریده بود..گندش بزنن آت هم تقریبا به همه چی حساسیت داره ولی کمپوت آناناس میخوره دور لباش قرمز میشه و میسوزه
پاشدم و برش داشتم به سمت در قدم برداشتم
مین سو:کجا داری میری تهیونگ؟
تهیونگ:دارم میرم یه چیزی بگیرم واسه آت..
مین سو:مگه نگرفتن؟تهیونگ:دختر نازک نارنجیم به همه چی حساسیت داره
پوزخندی زد که به راهم ادامه دادم
از سالن که میگذشتم نایلون رو انداختم بغل هانول و بدون هیچ حرفی سمت بوفه طبقه پایین حرکت کردم
...
+چشام میسوخت و سنگینی میکرد فک کنم به خاطر گریه هام بود
به سختی چند بار پلک زدم که دیدم واضح شد تنها کسی که پیشم دیدم مین سو بود که سرشو گذاشته بود روی پام و دستم تو دستش بود
آت:هی پسر من که نمردم
مثل جن زده ها نشست سر جاش و زل زد بهم بعدش بلند شد و دستشو گذاشت رو پیشونیم
مین سو:خوبی؟جاییت که درد نمیکنه؟باز به غذای من ناخنک زدی؟چند دفه گفتم هواست باشههه
با کلافگی لب زدم
آت:باشه باشه من الان خستم
+تازه متوجه جای خالی تهیونگ شدم و با تلخندی لب زدم
آت:حتی به دیدنم نیومد؟
اونم انگار تازه دوزاریش افتاده باشه لب زد
مین سو:اون طور که فکر میکنی نیست آت
ات:دیگه برام مهم نیست
...
_چند تا شیرکاکائو بزرگ گرفتم با یه کیک شکلاتی و چند تا آب نبات و بستنی شکلاتی و
نگاهم به یه عروسکی افتاد که اون گوشه بود...اون کاراکتر مورد علاقه آت بود پس گرفتمش
میخواستم وارد اتاق بشم که متوجه مکالمه آت و مین سو شدم
شنیدن صدای کسی که عاشقشم بهتر از هر چیزی حالمو حا میآورد و بی نهایت خوشحال بودم ولی با وقتی شنیدم...
مین سو:اون طور که فکر میکنی نیست آت
ات:دیگه برام مهم نیست
با عصبانیت وارد اتاق شدم ولی با دیدنم حتی یه زره واکنش نشون نداد انگار که یه پشه اومده تو
تهیونگ:یعنی چی دیگه مهم نیست؟هان؟تو حتی کل ماجرا رو نمیدونی نمیتونی اینقدر زود منو کنار بزاری تو نمیتونی وارد زندگی یه نفر بشی،باعث بشی حس کنه مهمه و بعد بزاری بری نمیتونییی میفهمی ات؟نمیتونییی
_با صدای مین سو خفه شدم و به دلیل اینکه اربده میزدم و یک نفس همه حرفامو زدم نفس نفس میزدم ولی دریغ از یه کوچولو توجه تو کار خودش بود و زل زده بود از پنجره به بیرون
مین سو:تهیونگ خفه شو اون مریضه این آخرین فرصتته همه چیو بهش توضیح بده وگرنه دیگه ممکن نیست..
من میرم پیش بچه ها
حمایت؟🥹
_حالا چطوری بهش بگم خطای دیده؟
۲ ساعتی گذشته بود و کوک و هانول بیرون اتاق تو سالن انتظار..انتظار داری چیکار کنن؟خب تو سالن انتظار انتظار میکشم دیگه لازم بود من بگم؟الان باید فکر آت باشم
خب داشتم میگفتم اون دوتا کصخل اون جا بودن و من و مین سو هم کنار تختش نشسته بودیم زل زده بودیم بهش ..یه نگاه به وسایلایی انداختم که هانول خریده بود..گندش بزنن آت هم تقریبا به همه چی حساسیت داره ولی کمپوت آناناس میخوره دور لباش قرمز میشه و میسوزه
پاشدم و برش داشتم به سمت در قدم برداشتم
مین سو:کجا داری میری تهیونگ؟
تهیونگ:دارم میرم یه چیزی بگیرم واسه آت..
مین سو:مگه نگرفتن؟تهیونگ:دختر نازک نارنجیم به همه چی حساسیت داره
پوزخندی زد که به راهم ادامه دادم
از سالن که میگذشتم نایلون رو انداختم بغل هانول و بدون هیچ حرفی سمت بوفه طبقه پایین حرکت کردم
...
+چشام میسوخت و سنگینی میکرد فک کنم به خاطر گریه هام بود
به سختی چند بار پلک زدم که دیدم واضح شد تنها کسی که پیشم دیدم مین سو بود که سرشو گذاشته بود روی پام و دستم تو دستش بود
آت:هی پسر من که نمردم
مثل جن زده ها نشست سر جاش و زل زد بهم بعدش بلند شد و دستشو گذاشت رو پیشونیم
مین سو:خوبی؟جاییت که درد نمیکنه؟باز به غذای من ناخنک زدی؟چند دفه گفتم هواست باشههه
با کلافگی لب زدم
آت:باشه باشه من الان خستم
+تازه متوجه جای خالی تهیونگ شدم و با تلخندی لب زدم
آت:حتی به دیدنم نیومد؟
اونم انگار تازه دوزاریش افتاده باشه لب زد
مین سو:اون طور که فکر میکنی نیست آت
ات:دیگه برام مهم نیست
...
_چند تا شیرکاکائو بزرگ گرفتم با یه کیک شکلاتی و چند تا آب نبات و بستنی شکلاتی و
نگاهم به یه عروسکی افتاد که اون گوشه بود...اون کاراکتر مورد علاقه آت بود پس گرفتمش
میخواستم وارد اتاق بشم که متوجه مکالمه آت و مین سو شدم
شنیدن صدای کسی که عاشقشم بهتر از هر چیزی حالمو حا میآورد و بی نهایت خوشحال بودم ولی با وقتی شنیدم...
مین سو:اون طور که فکر میکنی نیست آت
ات:دیگه برام مهم نیست
با عصبانیت وارد اتاق شدم ولی با دیدنم حتی یه زره واکنش نشون نداد انگار که یه پشه اومده تو
تهیونگ:یعنی چی دیگه مهم نیست؟هان؟تو حتی کل ماجرا رو نمیدونی نمیتونی اینقدر زود منو کنار بزاری تو نمیتونی وارد زندگی یه نفر بشی،باعث بشی حس کنه مهمه و بعد بزاری بری نمیتونییی میفهمی ات؟نمیتونییی
_با صدای مین سو خفه شدم و به دلیل اینکه اربده میزدم و یک نفس همه حرفامو زدم نفس نفس میزدم ولی دریغ از یه کوچولو توجه تو کار خودش بود و زل زده بود از پنجره به بیرون
مین سو:تهیونگ خفه شو اون مریضه این آخرین فرصتته همه چیو بهش توضیح بده وگرنه دیگه ممکن نیست..
من میرم پیش بچه ها
حمایت؟🥹
- ۱.۸k
- ۲۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط