داستان من و تو p19
یونگی به سمت در میره.. صدای نفس های دختر مثل آهنگ آرامش بخش تو گوشش میپیچید... به دیشب که فک میکرد دستش رو برای آروم کردن قلبش میزاشت روی سینه اش.. و لبخندی کوچیک روی لبش نقش میبست... ارباب مین؟
یونگی بر میگرده... آجوما؟خواهش میکنم منو اینطوری صدا نزنین
آجوما لبخند میزنه:بدون صبحونه نمیزارم بری... مرسی که بورام رو دیشب گذاشتی اتاقش..
یونگی دست پاچه میشه:..چ... چی.. ن. ن. نه... وای میشه به بورام نگی..
آجوما:البته چیزی نمیگم... ولی بورام خودش میفهمه...
یونگی دستپاچه تر میشه:چی؟ ی.. یع.. یعنی چی؟
آجوما سرشو میده پایین.. سرفه ی ریزی میکنه.. بخاطر کارت تماسای زیادی داری نه؟
وبعد همونطور که داره به سمت آشپز خونه حرکت میکنه داد میزنه:در قفله تا وقتی که صبحونه بخوری باز نمیشههههه!
یونگی:وا.. وایسا... تماس؟..
خودشو میگرده... وای .. کتممممم!
بدو بدو به سمت اتاق بورام حرکت میکنه..
و آجوما از زیر پله یونگی رو نگاه میکرد... آقای یونگی وقتی خودشه بامزه میشه .. رفتارایی ازش سر میزنه که هیچ کس جز من تاحالا ندیده
یونگی در اتاق بورام رو باز میکنه و با قیافه ی مچاله و قرمز بورام توی آینه روی میز آرایش مواجه میشه...
_پس تو بودی دروغگو..
یونگی :خب من.. خب...
بورام انگشت اشاره شو به سمتش میگیره... باشه فهمیدم!
و دستشو جوری میکنه که ینی برو مزاحم نباش...
و یونگی از این همه شجاعت محو اون میشه با چشمانی گرد و مغزی تعجب کرده
یونگی بر میگرده... آجوما؟خواهش میکنم منو اینطوری صدا نزنین
آجوما لبخند میزنه:بدون صبحونه نمیزارم بری... مرسی که بورام رو دیشب گذاشتی اتاقش..
یونگی دست پاچه میشه:..چ... چی.. ن. ن. نه... وای میشه به بورام نگی..
آجوما:البته چیزی نمیگم... ولی بورام خودش میفهمه...
یونگی دستپاچه تر میشه:چی؟ ی.. یع.. یعنی چی؟
آجوما سرشو میده پایین.. سرفه ی ریزی میکنه.. بخاطر کارت تماسای زیادی داری نه؟
وبعد همونطور که داره به سمت آشپز خونه حرکت میکنه داد میزنه:در قفله تا وقتی که صبحونه بخوری باز نمیشههههه!
یونگی:وا.. وایسا... تماس؟..
خودشو میگرده... وای .. کتممممم!
بدو بدو به سمت اتاق بورام حرکت میکنه..
و آجوما از زیر پله یونگی رو نگاه میکرد... آقای یونگی وقتی خودشه بامزه میشه .. رفتارایی ازش سر میزنه که هیچ کس جز من تاحالا ندیده
یونگی در اتاق بورام رو باز میکنه و با قیافه ی مچاله و قرمز بورام توی آینه روی میز آرایش مواجه میشه...
_پس تو بودی دروغگو..
یونگی :خب من.. خب...
بورام انگشت اشاره شو به سمتش میگیره... باشه فهمیدم!
و دستشو جوری میکنه که ینی برو مزاحم نباش...
و یونگی از این همه شجاعت محو اون میشه با چشمانی گرد و مغزی تعجب کرده
۴.۳k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.