داستان من و تو p17
بارون به ماشین میخورد...
بورام خسته ولی خوشحال از اینکه اون آدم مد نظرشو دستگیر کرده... به شیشه ماشین تکیه داده بود وبه صدای بارون گوش میداد ...
یونگی:من منتظرم ها!
_براچی منتظری؟!
یونگی:تو پلیسی؟
بورام صاف نشست و نفسی کشید... هوفففففف .... خیلی خب ببین همه چی برمیگرده به همون روز تصادف بابام( بابای بورام تصادف کرده بود که مرد)
من پنج ساله نمی دونستم باید چیکار کنم
تا اینکه... وای خدایا نمیدونم چرا برای تو تعریف میکنم...
یونگی:من باید بدونم یه ماه دیگه همسر هم میشیم!
_تا اینکه یه مرد اومد که اون الان هم فرمانده امه.. هم. هم.. یجورایی بابام.. میدونی اسم واقعی من آیکو ژاپنی کودک عشق.... من از اسمم بدم میومد.. الانم میاد.. واون برام بورام رو انتخاب کرد... بعد...
یونگی:وایسا... پس تا پنج سالگیت چی صدات میکردن؟
_آیکو
یونگی:بعد از پنج سالگیت چجوری بهشون فهموندی که بورام صدات کنن؟
_دوستام که خیلی راحت فهموندم بهشون.. بابا و مامان بزرگم هم وقتی دیدن دوستام اونطوری منو صدا میکردن فک کردن همین بهتره... برای همین همه عادت کردن...
یونگی:خب...
_فرمانده منو برد محل کارش بیشتر عمرمو اون منو بزرگ مرد ومن الان بهترین جاسوس مخفی و پلیس اداره اطلاعات سئول هستم...
وبعد سرش رو داد پایین... میتونم بهت اعتماد کنم؟... این یه رازه که نباید به کسی بگی... میتونم؟
60 تا فالوور
دوستتون دارم❤❤
بورام خسته ولی خوشحال از اینکه اون آدم مد نظرشو دستگیر کرده... به شیشه ماشین تکیه داده بود وبه صدای بارون گوش میداد ...
یونگی:من منتظرم ها!
_براچی منتظری؟!
یونگی:تو پلیسی؟
بورام صاف نشست و نفسی کشید... هوفففففف .... خیلی خب ببین همه چی برمیگرده به همون روز تصادف بابام( بابای بورام تصادف کرده بود که مرد)
من پنج ساله نمی دونستم باید چیکار کنم
تا اینکه... وای خدایا نمیدونم چرا برای تو تعریف میکنم...
یونگی:من باید بدونم یه ماه دیگه همسر هم میشیم!
_تا اینکه یه مرد اومد که اون الان هم فرمانده امه.. هم. هم.. یجورایی بابام.. میدونی اسم واقعی من آیکو ژاپنی کودک عشق.... من از اسمم بدم میومد.. الانم میاد.. واون برام بورام رو انتخاب کرد... بعد...
یونگی:وایسا... پس تا پنج سالگیت چی صدات میکردن؟
_آیکو
یونگی:بعد از پنج سالگیت چجوری بهشون فهموندی که بورام صدات کنن؟
_دوستام که خیلی راحت فهموندم بهشون.. بابا و مامان بزرگم هم وقتی دیدن دوستام اونطوری منو صدا میکردن فک کردن همین بهتره... برای همین همه عادت کردن...
یونگی:خب...
_فرمانده منو برد محل کارش بیشتر عمرمو اون منو بزرگ مرد ومن الان بهترین جاسوس مخفی و پلیس اداره اطلاعات سئول هستم...
وبعد سرش رو داد پایین... میتونم بهت اعتماد کنم؟... این یه رازه که نباید به کسی بگی... میتونم؟
60 تا فالوور
دوستتون دارم❤❤
۲.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.