داستان من و تو p21
روز خاکسپاری...
بورام از شدت گریه جونی براش نمونده بود.. یونگی بورام رو بغل کرده بود.. بورام سرش رو گذاشته بود رو شونه ی یونگی...آروم اشک میریخت... و یونگی با ضربان قلب بالاش سرشو گذاشته بود روی سر بورام و دستشو که دور کمر بورام بود محکم تر میکنه ... یونگی تو حالی بود که تاحالا نبود.. ینی این همون عشق واقعیه...( بالاخره درکمون کرد😔)
هربار بورام رو میدید ضربان قلبش میرفت بالا...
مراسم تموم شد... و بورام بی حوصله توی ماشین یونگی بود..
ویو یونگی
جیهوپ:خودت میرسونیش؟... زحمتت نمیشه؟
یونگی:نه
جیهوپ:حس جدید داری؟
یونگی:توهم بدتر از جونگ کوک و جیمین ول نمیکنین...
سوار ماشین میشه...
یونگی دلش واسه خنده هاش تنگ شده.. شیر کاکائو دوس داری؟
_برو.. اگه میشه...
ماشین روشن میشه..
یونگی:متاسفم...
_*لبخند ملیح* تقصیر تو نبود....حالا یکم شیر کاکائو بد نیستا..
یونگی:خوبه چون منم دلم خواست...
بورام یکم میخنده و سرشو دوباره برمیگردونه سمت بیرون..
یونگی:درک میکنم..
_مگه برات اتفاق افتاده؟
یونگی:.....
_ای وای ببخشید.... نمیخواد بگی اصن..
یونگی:نه.. مهم نیست... منم.. مث تو بابامو از دست دادم( ترکی شد😂😔)
_چجوری؟
یونگی:اون اس ام داشت..
_اوه متاسفم! چن سالگیت؟
یونگی:4سالگی.. مامان بی معرفتم یه شوهر دیگه گرفت...
_اوه!
یونگی:من اولین روز بعد عروسیشونو دیدم... اون شروع کرد به تج*اوز مامانم.. مامانم بدون اینکه بدونه شده بود عروسک جنس*یش... وشروع کرد تاثیر گذاشتن روی اون... خونمون دیگه پر لیوان امشروبه.. آشغالای سیگار...
من خیلی مراقب یوری بودم... ولی خب خیلی سخت میگرفتن.. بعضی مواقع دلم میخواست از اونجا فرار کنم با یوری.. ولی نمیدونستم کجا برم...
_میومدی خونمون..
یونگی:*لبخند*مهربون:)من بزرگ شدم والان یه خونه ی کوچیک دارم... هیچکس جز جیهوپ و یوری نمیدونه...
__________________________________________
ادامه فردا...
بورام از شدت گریه جونی براش نمونده بود.. یونگی بورام رو بغل کرده بود.. بورام سرش رو گذاشته بود رو شونه ی یونگی...آروم اشک میریخت... و یونگی با ضربان قلب بالاش سرشو گذاشته بود روی سر بورام و دستشو که دور کمر بورام بود محکم تر میکنه ... یونگی تو حالی بود که تاحالا نبود.. ینی این همون عشق واقعیه...( بالاخره درکمون کرد😔)
هربار بورام رو میدید ضربان قلبش میرفت بالا...
مراسم تموم شد... و بورام بی حوصله توی ماشین یونگی بود..
ویو یونگی
جیهوپ:خودت میرسونیش؟... زحمتت نمیشه؟
یونگی:نه
جیهوپ:حس جدید داری؟
یونگی:توهم بدتر از جونگ کوک و جیمین ول نمیکنین...
سوار ماشین میشه...
یونگی دلش واسه خنده هاش تنگ شده.. شیر کاکائو دوس داری؟
_برو.. اگه میشه...
ماشین روشن میشه..
یونگی:متاسفم...
_*لبخند ملیح* تقصیر تو نبود....حالا یکم شیر کاکائو بد نیستا..
یونگی:خوبه چون منم دلم خواست...
بورام یکم میخنده و سرشو دوباره برمیگردونه سمت بیرون..
یونگی:درک میکنم..
_مگه برات اتفاق افتاده؟
یونگی:.....
_ای وای ببخشید.... نمیخواد بگی اصن..
یونگی:نه.. مهم نیست... منم.. مث تو بابامو از دست دادم( ترکی شد😂😔)
_چجوری؟
یونگی:اون اس ام داشت..
_اوه متاسفم! چن سالگیت؟
یونگی:4سالگی.. مامان بی معرفتم یه شوهر دیگه گرفت...
_اوه!
یونگی:من اولین روز بعد عروسیشونو دیدم... اون شروع کرد به تج*اوز مامانم.. مامانم بدون اینکه بدونه شده بود عروسک جنس*یش... وشروع کرد تاثیر گذاشتن روی اون... خونمون دیگه پر لیوان امشروبه.. آشغالای سیگار...
من خیلی مراقب یوری بودم... ولی خب خیلی سخت میگرفتن.. بعضی مواقع دلم میخواست از اونجا فرار کنم با یوری.. ولی نمیدونستم کجا برم...
_میومدی خونمون..
یونگی:*لبخند*مهربون:)من بزرگ شدم والان یه خونه ی کوچیک دارم... هیچکس جز جیهوپ و یوری نمیدونه...
__________________________________________
ادامه فردا...
۴.۸k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.