داستان من و تو p15
توی بار...
همه جدا شده بودیم من دنبال همون آدم اصلی بودم.. من با 2 تا دختر و 1 پسر توی راهرو ی تاریک بودیم... بچه ها! باید پخش بشیم تعدادمون برای پیدا کردن اون روباه خیلی کمه... من بهتون اعتماد دارم مراقب خودتون باشین...
همگی:بله ..!
دودقیقه بعد...
خیلی آروم راه میرفتم که صدای نفس یه نفر حس کردم... بوی بیش حد الکل و سیگار اذیتم میکرد....
+کوچولو! چه بدن ریزه میزه ای! تورو تاحالا توی بار ندیدم... اسمت چیه؟!...
بی اهمیت باش... بی اهمیت.. بورام اینو با خودش تکرار میکرد.. بی توجه رفت پشت دیوار... خواست خودشو آماده کنه که غریبه رو کنار خودش دید...
غریبه مچ بورام میگیره... و بورام سریع دستشو میکشه سمت خودش...
غریبه نزدیک لبای بورام میاد که بورام وارد عمل و با چن تا ضربه ی قوی اونو پخش زمین میکنه... هوفففففف
بورام اینو میگه... که یهو حس کرد یکی پشت سرشه.. سعی کرد جاخالی بده ولی پاهاش قدرت حرکت نداشت و خب قدرت هم احتیاج نداشت چون... یه مرد غریبه ی دیگه وارد عمل میشه..
واون کسی که قصد جون بورام رو داشت رو جلوی چشمای متعجب بورام میکشه... بورام کمی دقت کرد.. مردی با کت و شلوار سیاه.. کروات شل و ول باز پیراهن خونی که دوتا دکمه ی بالاش باز بود و موهای درهم ریخته... تو اینجا چیکار میکنی؟! ها؟( کمی داد)
_یو.. یونگی!
یونگی:درد
_اینو من باید بگم ...!آقا اومده بار تا بکشه و پیدا کنه!
یونگی:من... ببین دختر من خارج شهر اومده بودم تا یکم هوا بخورم.. تا اینکه تورو اتفاقی دیدم نزدیک بار... بعدشم تهمت نزن شاید خودت اومدی بکشی.. بعدشم من تاحالا نه رنگ بار رو دیدم نه رنگ مشروب... صبر کن ببینم چرا تفنگ دستته؟ پره؟
_من از کجا حرفتو باور کنم هان بیرون شهر میای هوا خوری؟
یونگی:من فقط میخواستم برم اون جنگلی که تو، توی بچگی ات میرفتی ... حالا چرا تفنگ دستته؟ وایسا ببینم.. نکنه.. تو... باورم نمیشه ینی تو یه پلیس..
بورام چشم گرد بادستش جلوی دهن یونگی رو میگیره و مانع حرف زدنش میشه...
_ن.. نه ... اصلا اون چیزی که تو.. تو فک میکنی نیست..
صداهایی از پشت دیوار میاد...
_فعلا وقت حرف زدن نداریم
غریبه:شما دوتا کی هس...
حرفش با شلیک بورام توی مغزش تموم شد..
بورام دست یونگی رو میگیره و میگه بدو برات همه چیزو توضیح میدم... قول میدم!
همه جدا شده بودیم من دنبال همون آدم اصلی بودم.. من با 2 تا دختر و 1 پسر توی راهرو ی تاریک بودیم... بچه ها! باید پخش بشیم تعدادمون برای پیدا کردن اون روباه خیلی کمه... من بهتون اعتماد دارم مراقب خودتون باشین...
همگی:بله ..!
دودقیقه بعد...
خیلی آروم راه میرفتم که صدای نفس یه نفر حس کردم... بوی بیش حد الکل و سیگار اذیتم میکرد....
+کوچولو! چه بدن ریزه میزه ای! تورو تاحالا توی بار ندیدم... اسمت چیه؟!...
بی اهمیت باش... بی اهمیت.. بورام اینو با خودش تکرار میکرد.. بی توجه رفت پشت دیوار... خواست خودشو آماده کنه که غریبه رو کنار خودش دید...
غریبه مچ بورام میگیره... و بورام سریع دستشو میکشه سمت خودش...
غریبه نزدیک لبای بورام میاد که بورام وارد عمل و با چن تا ضربه ی قوی اونو پخش زمین میکنه... هوفففففف
بورام اینو میگه... که یهو حس کرد یکی پشت سرشه.. سعی کرد جاخالی بده ولی پاهاش قدرت حرکت نداشت و خب قدرت هم احتیاج نداشت چون... یه مرد غریبه ی دیگه وارد عمل میشه..
واون کسی که قصد جون بورام رو داشت رو جلوی چشمای متعجب بورام میکشه... بورام کمی دقت کرد.. مردی با کت و شلوار سیاه.. کروات شل و ول باز پیراهن خونی که دوتا دکمه ی بالاش باز بود و موهای درهم ریخته... تو اینجا چیکار میکنی؟! ها؟( کمی داد)
_یو.. یونگی!
یونگی:درد
_اینو من باید بگم ...!آقا اومده بار تا بکشه و پیدا کنه!
یونگی:من... ببین دختر من خارج شهر اومده بودم تا یکم هوا بخورم.. تا اینکه تورو اتفاقی دیدم نزدیک بار... بعدشم تهمت نزن شاید خودت اومدی بکشی.. بعدشم من تاحالا نه رنگ بار رو دیدم نه رنگ مشروب... صبر کن ببینم چرا تفنگ دستته؟ پره؟
_من از کجا حرفتو باور کنم هان بیرون شهر میای هوا خوری؟
یونگی:من فقط میخواستم برم اون جنگلی که تو، توی بچگی ات میرفتی ... حالا چرا تفنگ دستته؟ وایسا ببینم.. نکنه.. تو... باورم نمیشه ینی تو یه پلیس..
بورام چشم گرد بادستش جلوی دهن یونگی رو میگیره و مانع حرف زدنش میشه...
_ن.. نه ... اصلا اون چیزی که تو.. تو فک میکنی نیست..
صداهایی از پشت دیوار میاد...
_فعلا وقت حرف زدن نداریم
غریبه:شما دوتا کی هس...
حرفش با شلیک بورام توی مغزش تموم شد..
بورام دست یونگی رو میگیره و میگه بدو برات همه چیزو توضیح میدم... قول میدم!
۴.۵k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.