داستان من و تو p20
_آهههه... یونگی داری خطر ناک میشیا.... مراقب باش تا نزدم لهت کنم..
یونگی متعجب تر از همیشه:چیییییی؟!
و بورام خیلی ریلکس از کنارش رد میشه :دم صبحی حوصله داد زدناتو ندارما...
یونگی آهی میکشه و به سمت تخت حرکت میکنه...
وبه طبقه پایین میره..
یونگی :پس چرا هیچ کس نیست؟
_چون ما زودتر از ساعت بیداری بیدار شدیم..
یونگی:مگه مرض داشتیم.. بابا من خوابم میاد..
_صبحونه بدون غر خوشمزه تره..
یونگی:هومم؟
_هیچی بیا بشین..
10 دقیقه بعد...
_بریممم
یونگی:با من میای شرکت؟
_اگه دوس نداری با ماشین خودم میام..
یونگی:نه نه! راحتم...
توی ماشین... نزدیک شرکت...
گوشی بورام زنگ میخوره... که باعث میشه بورام از کنار خط سکته رد شه...
_نگهدارررررر( با گریه)
و یونگی با اون جیغ جوری نگه داشت که داشت میرفت توی فرمون...
_برگردددد.. برگردددد...هققققق..
یونگی:چی؟کجا برم؟!
_بیمارستاننننن... هققققق... اصلا خودم میرمممم
یونگی:وایسا
ولی بورام مث جت میدویید..
و یونگی با ماشین تعقیبش کرد..
توی بیمارستان یونگی بورام رو دید که پشت یه شیشه وایساده...
یونگی :بورام خوبی؟!
_زندگیم داره میره... هققققق... خوبم؟
یونگی به فرد پشت شیشه نگاه میکنه.. این فرمانده اس؟
یونگی با اشک ریختنای بورام حدس زد خودشه... چی شده؟
_دارن میبرنش اتاق عمل... چرا نگفت انجا موند.. این چرا نگفت میاد ماموریت.. هققققق... تازه بعدش یه ماموریت مهم داشت... چرا خوابیدم... هققققق...
2 ساعت بعد عمل جیمین، مینجی، جونگ کوک و جیهوپ اونجا بودن...
دکتر اومد بیرون... بورام سریع بلند شد که جیمین مانعش شد.. بزار من برممم..
_نه خودم میرم.
جونگ کوک دست بورام رو میگیره و مانع حرکتش میشه... بزار خودش بره..
و بورام جیمین رو میدید... که میرفت.. نگاهش همش ته راهرو بود.. ووقتی با قیافه پریشون جیمین روبرو شد.. قلبش ریخت...جیمین چی.. چی شد؟!
ووقتی جیمین با گریه میره بورام میوفته زمین...
یونگی سریع اومد پیشش.. خوب...
که با بغل بورام حرفش نصفه موند.. . یونگی سرشو ناز کرد...
متاسفم کوچولو..
یونگی حس کرد یکی تو گوشش میخونه :بعد من نوبت توئه.. مراقبش باش!
اسلاید 2 لباس بورامه
یونگی متعجب تر از همیشه:چیییییی؟!
و بورام خیلی ریلکس از کنارش رد میشه :دم صبحی حوصله داد زدناتو ندارما...
یونگی آهی میکشه و به سمت تخت حرکت میکنه...
وبه طبقه پایین میره..
یونگی :پس چرا هیچ کس نیست؟
_چون ما زودتر از ساعت بیداری بیدار شدیم..
یونگی:مگه مرض داشتیم.. بابا من خوابم میاد..
_صبحونه بدون غر خوشمزه تره..
یونگی:هومم؟
_هیچی بیا بشین..
10 دقیقه بعد...
_بریممم
یونگی:با من میای شرکت؟
_اگه دوس نداری با ماشین خودم میام..
یونگی:نه نه! راحتم...
توی ماشین... نزدیک شرکت...
گوشی بورام زنگ میخوره... که باعث میشه بورام از کنار خط سکته رد شه...
_نگهدارررررر( با گریه)
و یونگی با اون جیغ جوری نگه داشت که داشت میرفت توی فرمون...
_برگردددد.. برگردددد...هققققق..
یونگی:چی؟کجا برم؟!
_بیمارستاننننن... هققققق... اصلا خودم میرمممم
یونگی:وایسا
ولی بورام مث جت میدویید..
و یونگی با ماشین تعقیبش کرد..
توی بیمارستان یونگی بورام رو دید که پشت یه شیشه وایساده...
یونگی :بورام خوبی؟!
_زندگیم داره میره... هققققق... خوبم؟
یونگی به فرد پشت شیشه نگاه میکنه.. این فرمانده اس؟
یونگی با اشک ریختنای بورام حدس زد خودشه... چی شده؟
_دارن میبرنش اتاق عمل... چرا نگفت انجا موند.. این چرا نگفت میاد ماموریت.. هققققق... تازه بعدش یه ماموریت مهم داشت... چرا خوابیدم... هققققق...
2 ساعت بعد عمل جیمین، مینجی، جونگ کوک و جیهوپ اونجا بودن...
دکتر اومد بیرون... بورام سریع بلند شد که جیمین مانعش شد.. بزار من برممم..
_نه خودم میرم.
جونگ کوک دست بورام رو میگیره و مانع حرکتش میشه... بزار خودش بره..
و بورام جیمین رو میدید... که میرفت.. نگاهش همش ته راهرو بود.. ووقتی با قیافه پریشون جیمین روبرو شد.. قلبش ریخت...جیمین چی.. چی شد؟!
ووقتی جیمین با گریه میره بورام میوفته زمین...
یونگی سریع اومد پیشش.. خوب...
که با بغل بورام حرفش نصفه موند.. . یونگی سرشو ناز کرد...
متاسفم کوچولو..
یونگی حس کرد یکی تو گوشش میخونه :بعد من نوبت توئه.. مراقبش باش!
اسلاید 2 لباس بورامه
۸.۲k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.