خون بس!
خونبس!
پارت چهل و ششم:
گریه طاقتشو تموم کرده بود....سن و سالش برای گریه مناسب نبود مخصوصا بخاطر وضعیت اعصابش
مامان تهیونگ: شماها از جونه من چی میخواید....بخدا اشتباه گرفتین قسم میخورم اشتباه گرفتین"
التماساش فایده ای نداشت چون اصلا نگهبانا بهش توجه نمیکردن....چند ثانیه گذشت و پدر تهیونگ هم انداختن توی اون اتاق"
مادر: م...مرد...تو اینجا.."
پدر تهیونگ سریع رفت سمت زنش و بغلش کرد و گفت"حالت خوبه؟...بلایی که سرت نیوردن
مادر: من خوبم فقط بهم بگو اینا با ما چیکار دارن برای چی توی روز روشن مارو اوردن اینجا...واییی مَرد بلایی سر بچم تهیونگ نیارن
پدرش: زن منم مثله تو هیچی نمیدونم"
یه لحظه پدره تهیونگ نگاهش به سمت راست اتاق افتاد و دید یه خانومی بیهوشه...یکم بهش توجه کرد و متوجه شد مادره ا.ت عه
پدرش: این...اینکه
مادرش: اونم مثله ما اوردنش اینجا ولی وقتی که اوردنش سریع بیهوش شد هرچی نگهبانارو صدا زدم هیشکی جواب نداد"
پدر رفت سمتشو انگشتشو گذاشت رو گردنش و گفت"نبضش خیلی ضعیفه"
مادرش: میشناسیش؟
پدرش: این مادره ا.ت عه
پارت چهل و ششم:
گریه طاقتشو تموم کرده بود....سن و سالش برای گریه مناسب نبود مخصوصا بخاطر وضعیت اعصابش
مامان تهیونگ: شماها از جونه من چی میخواید....بخدا اشتباه گرفتین قسم میخورم اشتباه گرفتین"
التماساش فایده ای نداشت چون اصلا نگهبانا بهش توجه نمیکردن....چند ثانیه گذشت و پدر تهیونگ هم انداختن توی اون اتاق"
مادر: م...مرد...تو اینجا.."
پدر تهیونگ سریع رفت سمت زنش و بغلش کرد و گفت"حالت خوبه؟...بلایی که سرت نیوردن
مادر: من خوبم فقط بهم بگو اینا با ما چیکار دارن برای چی توی روز روشن مارو اوردن اینجا...واییی مَرد بلایی سر بچم تهیونگ نیارن
پدرش: زن منم مثله تو هیچی نمیدونم"
یه لحظه پدره تهیونگ نگاهش به سمت راست اتاق افتاد و دید یه خانومی بیهوشه...یکم بهش توجه کرد و متوجه شد مادره ا.ت عه
پدرش: این...اینکه
مادرش: اونم مثله ما اوردنش اینجا ولی وقتی که اوردنش سریع بیهوش شد هرچی نگهبانارو صدا زدم هیشکی جواب نداد"
پدر رفت سمتشو انگشتشو گذاشت رو گردنش و گفت"نبضش خیلی ضعیفه"
مادرش: میشناسیش؟
پدرش: این مادره ا.ت عه
۴.۹k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.