خون بس!
خونبس!
پارت چهل و پنجم:
تهیونگ سر گردان توی خونه راه میرفت...به زور با دوتا قرص ارامبخش ا.ت رو مجبور کرد که بخوابه...براش اصلا قابل درک نبود هیچی...توی روز روشن زنگ زدن و گفتن مادر ا.ت دزدیده شده...ولی به چه علت....حتی میدونست این خانواده تا جایی که تونستن فقط به اینو اون کمک کردن...از هر در درو همسایه ای بپرسن فقط خوبی و خیرشونه...تهیونگ توی فکر و خیالات خودش فرو رفته بود که با زنگ مبایل از فکر و خیال اومد بیرون...به صفحه ی مبایلش خیره شدو با شماره ی باباش رو به رو شد...جواب داد و گفت"الو"
بابا: تهیونگ...خوبی بابا؟"
تهیونگ نفس عمیقی و کشید و پیشونیشو مالید"
تهیونگ: جانم بابا...کارم داری؟
بابا: تهیونگ بابا...مادرت خونه ی شما نیومده؟
تهیونگ: نه چطور...چیزی شده؟
بابا: از صبح که بیدار شدم اثری ازش نیست حتی صد بار بهش زنگ زدم ولی گوشیش خاموشه
تهیونگ: یعنی چی مگه میشه؟...دیشب بحثتون شده بود؟
بابا: نه بابا به جون تو هیچ اتفاقی نیوفتاده بود
تهیونگ: کجایی الان خونه ای؟..
بابا: چ..چی نه نه خونه نیستم
تهیونگ: کجایی پس؟
بابا: اومدم....اومدم پارک..
تهیونگ: پارک؟..هوففف خیله خب...میرم چند تا جا پرس و جو کنم
بابا: باشه بابا فقط مواظب باش
تهیونگ: خیله خب....خدافظ"
کافیه...اسلحه رو بردار
بابا: شماها با پسرم چیکار دارین...هرچقد پول بخواین میدم فقط کاری بهش نداشته باشید
ببند دهنتو دیگه اهههه ببریدش تو اتاق...
ادامه دارد...
پارت چهل و پنجم:
تهیونگ سر گردان توی خونه راه میرفت...به زور با دوتا قرص ارامبخش ا.ت رو مجبور کرد که بخوابه...براش اصلا قابل درک نبود هیچی...توی روز روشن زنگ زدن و گفتن مادر ا.ت دزدیده شده...ولی به چه علت....حتی میدونست این خانواده تا جایی که تونستن فقط به اینو اون کمک کردن...از هر در درو همسایه ای بپرسن فقط خوبی و خیرشونه...تهیونگ توی فکر و خیالات خودش فرو رفته بود که با زنگ مبایل از فکر و خیال اومد بیرون...به صفحه ی مبایلش خیره شدو با شماره ی باباش رو به رو شد...جواب داد و گفت"الو"
بابا: تهیونگ...خوبی بابا؟"
تهیونگ نفس عمیقی و کشید و پیشونیشو مالید"
تهیونگ: جانم بابا...کارم داری؟
بابا: تهیونگ بابا...مادرت خونه ی شما نیومده؟
تهیونگ: نه چطور...چیزی شده؟
بابا: از صبح که بیدار شدم اثری ازش نیست حتی صد بار بهش زنگ زدم ولی گوشیش خاموشه
تهیونگ: یعنی چی مگه میشه؟...دیشب بحثتون شده بود؟
بابا: نه بابا به جون تو هیچ اتفاقی نیوفتاده بود
تهیونگ: کجایی الان خونه ای؟..
بابا: چ..چی نه نه خونه نیستم
تهیونگ: کجایی پس؟
بابا: اومدم....اومدم پارک..
تهیونگ: پارک؟..هوففف خیله خب...میرم چند تا جا پرس و جو کنم
بابا: باشه بابا فقط مواظب باش
تهیونگ: خیله خب....خدافظ"
کافیه...اسلحه رو بردار
بابا: شماها با پسرم چیکار دارین...هرچقد پول بخواین میدم فقط کاری بهش نداشته باشید
ببند دهنتو دیگه اهههه ببریدش تو اتاق...
ادامه دارد...
۷.۱k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.