خون بس!
خونبس!
پارت چهل و هفتم:
مادر: مادر ا.ت؟...
پدرش شروع کرد به تکون دادنش و میگفت"خانم...خانم صدای منو میشنوید...خانم"
مادر ا.ت بیجون تکونی خورد...اطرافشو تار میدید...حدودا ۸ سال بود که مبتلا به دیابت شدید شده بود و اگه به خودش تزریق نمیکرد میرفت توی حالت کما..وقتی چشماشو باز کرد با نگاه اول شناختشون...با تموم جونی که داشت گفت"اون...زن...جئون مینسو عه...اون میخواد...میخواد ا.ت...رضایت بده پسرش...ازاد شه...لطفا...مواظب ا.ت باشید..."و بازم بیهوش شد
مادر و پدر تهیونگ توی شوک حرفای مادر ا.ت بودن....از بلایی که سر ا.ت اونم توسط پسر عموش اومده بود باخبر نبودنو درکی از حرفای مادره ا.ت نداشتن
"تهیونگ"
چند تا مکان پرس و جو کرد ولی هیچ خبری به دستش نرسید...یه موضوع ریزی دستگیرش شده بود اینکه مادر ا.ت رو بدزدن و مادر خودشم گم بشه اونم توی یک روز....احتمال میداد این دوتا به هم ربط دارن ولی اینو نمیدونست که حدسش کاملا درسته...بالای سر ا.ت نشسته بودو موهاشو ناز میکرد....ا.ت چشماشو باز کرد...چند ثانیه به تهیونگ خیره شد و فقط یه کلمه اومد تو ذهنش و گفت"مامانم"
تهیونگ: برات پیداش میکنم...بهت قول میدم
ا.ت: چجوری میخوای بهش عمل کنی؟"
تهیونگ دستشو کرد توی موهاشو و سرشو اورد پایین و گفت"عمل میکنم...بهم اعتماد کن"
پارت چهل و هفتم:
مادر: مادر ا.ت؟...
پدرش شروع کرد به تکون دادنش و میگفت"خانم...خانم صدای منو میشنوید...خانم"
مادر ا.ت بیجون تکونی خورد...اطرافشو تار میدید...حدودا ۸ سال بود که مبتلا به دیابت شدید شده بود و اگه به خودش تزریق نمیکرد میرفت توی حالت کما..وقتی چشماشو باز کرد با نگاه اول شناختشون...با تموم جونی که داشت گفت"اون...زن...جئون مینسو عه...اون میخواد...میخواد ا.ت...رضایت بده پسرش...ازاد شه...لطفا...مواظب ا.ت باشید..."و بازم بیهوش شد
مادر و پدر تهیونگ توی شوک حرفای مادر ا.ت بودن....از بلایی که سر ا.ت اونم توسط پسر عموش اومده بود باخبر نبودنو درکی از حرفای مادره ا.ت نداشتن
"تهیونگ"
چند تا مکان پرس و جو کرد ولی هیچ خبری به دستش نرسید...یه موضوع ریزی دستگیرش شده بود اینکه مادر ا.ت رو بدزدن و مادر خودشم گم بشه اونم توی یک روز....احتمال میداد این دوتا به هم ربط دارن ولی اینو نمیدونست که حدسش کاملا درسته...بالای سر ا.ت نشسته بودو موهاشو ناز میکرد....ا.ت چشماشو باز کرد...چند ثانیه به تهیونگ خیره شد و فقط یه کلمه اومد تو ذهنش و گفت"مامانم"
تهیونگ: برات پیداش میکنم...بهت قول میدم
ا.ت: چجوری میخوای بهش عمل کنی؟"
تهیونگ دستشو کرد توی موهاشو و سرشو اورد پایین و گفت"عمل میکنم...بهم اعتماد کن"
۷.۶k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.