خون بس!
خونبس!
پارت چهل و هشتم:
تقریبا ساعت از ۲ نصفه شب گذشته بود...صدای منظم شدن نفسای تهیونگ که به خواب رفته بود شنیده میشد ولی تو چشمای ا.ت ذره ای از خواب وجود نداشت...در حالی که یک ملافه ی نازک که دورش بود توی بالکن نشسته بود....یاده اخرین رفتارش با مادرش افتاده بود..."مامان تو اصلی چیزی نگو که توی این چند دقیقه دلم خیلی ازت پره"
به خودش لعنت میفرستاد و الان متوجه میشد که چقد به حضورش نیاز داره یه جورایی با خودش میگفت وقتی ادم یه بلایی سرش میاد متوجه میشه که چقد اطرافیان بهش نیاز دارن...ولی مادر ا.ت متاسفانه بخاطر تزریق نکردن دارویی دیابتش به خودش...به حالت کما رفت!
"صبح ساعت ۹:۱۳"
ا.ت: تهیونگگگ...پاشو صبحونه امادست"
صدای قدم هاشو شنید که داشت به سمت اشپز خونه میومد و با صداش برگشت سمتش"صبح بخیر"
ا.ت: صبح توهم بخیر.."
تهیونگ تا نشست روی صندلی گوشیش زنگ خورد....گوشیو از توی جیبش در اورد ولی با یه شماره ناشناس مواجه شد...یه نگاه به ا.ت انداخت و بعد از چند ثانیه تصمیم گرفت جواب بده.."الو"
++: الو...به به...اقای کیم
تهیونگ: بفرمایید در خدمتم
++: مینسو هستم...ا.ت خانم میشناسن بنده رو و همچین خودتون"
ا.ت به لکنت افتاد ولی تهیونگ با دستش علامت داد که هیچی نگو"
مینسو: یه لوکیشن میفرستم براتون اگه میخواین ماماناتونو ببینید بیاید اینجا...اها راستی یه چیز دیگه...از ا.ت بپرس مامانش مشکلی چیزی داره...از دیشب تا الان هرچی صداش میکنیم هیچی نمیگه انگار کر شده ولی خب در کل به من چه...بسیار خب من دیگه قط کنم بای بای..."
ا.ت: تهیونگ....مامانم"
تهیونگ تنها کاری که کرد فقط بلند شدو ا.ت رو بغل کرد و گفت"اروم باش"
ا.ت سرشو کرد توی سینه ی تهیونگو فقط گریه میکرد"
ا.ت: ت..تهیونگ...مامانم...ر..رفته توی کما
تهیونگ: میریم نجاتشون میدیم همین امشب میریم ا.ت اروم باش
ادامه دارد..
پارت چهل و هشتم:
تقریبا ساعت از ۲ نصفه شب گذشته بود...صدای منظم شدن نفسای تهیونگ که به خواب رفته بود شنیده میشد ولی تو چشمای ا.ت ذره ای از خواب وجود نداشت...در حالی که یک ملافه ی نازک که دورش بود توی بالکن نشسته بود....یاده اخرین رفتارش با مادرش افتاده بود..."مامان تو اصلی چیزی نگو که توی این چند دقیقه دلم خیلی ازت پره"
به خودش لعنت میفرستاد و الان متوجه میشد که چقد به حضورش نیاز داره یه جورایی با خودش میگفت وقتی ادم یه بلایی سرش میاد متوجه میشه که چقد اطرافیان بهش نیاز دارن...ولی مادر ا.ت متاسفانه بخاطر تزریق نکردن دارویی دیابتش به خودش...به حالت کما رفت!
"صبح ساعت ۹:۱۳"
ا.ت: تهیونگگگ...پاشو صبحونه امادست"
صدای قدم هاشو شنید که داشت به سمت اشپز خونه میومد و با صداش برگشت سمتش"صبح بخیر"
ا.ت: صبح توهم بخیر.."
تهیونگ تا نشست روی صندلی گوشیش زنگ خورد....گوشیو از توی جیبش در اورد ولی با یه شماره ناشناس مواجه شد...یه نگاه به ا.ت انداخت و بعد از چند ثانیه تصمیم گرفت جواب بده.."الو"
++: الو...به به...اقای کیم
تهیونگ: بفرمایید در خدمتم
++: مینسو هستم...ا.ت خانم میشناسن بنده رو و همچین خودتون"
ا.ت به لکنت افتاد ولی تهیونگ با دستش علامت داد که هیچی نگو"
مینسو: یه لوکیشن میفرستم براتون اگه میخواین ماماناتونو ببینید بیاید اینجا...اها راستی یه چیز دیگه...از ا.ت بپرس مامانش مشکلی چیزی داره...از دیشب تا الان هرچی صداش میکنیم هیچی نمیگه انگار کر شده ولی خب در کل به من چه...بسیار خب من دیگه قط کنم بای بای..."
ا.ت: تهیونگ....مامانم"
تهیونگ تنها کاری که کرد فقط بلند شدو ا.ت رو بغل کرد و گفت"اروم باش"
ا.ت سرشو کرد توی سینه ی تهیونگو فقط گریه میکرد"
ا.ت: ت..تهیونگ...مامانم...ر..رفته توی کما
تهیونگ: میریم نجاتشون میدیم همین امشب میریم ا.ت اروم باش
ادامه دارد..
۶.۰k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.