اربابکیم
#ارباب_کیم ♣️
#پارت_45
+حدود چند دقیقه دیگه عمه تهیونگ و جین میرسید.
جین که معلوم بود اصلا از اومدنشون راضی نبود و تهیونگ هم لبخند زوری زده بود.
صدای زنگ اومد تهیونگ محکم دستمو گرفت و جین درو باز کرد.
یه خانم و آقا و یه دختر که معلوم بود خیلی سلیطه هستش.
ــ خوش آمدید (لبخند زوری)
+منم خوش آمدیدی گفتم و همه رفتیم روی کاناپه نشستیم.
عمه ت:ایشون کی باشن؟
ــ همسرم هست ا/ت
عمه ت: ازدواج کردی؟
ــ آره
+دختر عمه تهیونگ و عمه تهیونگ که معلوم بود آز من خوششون نیومده بود.
دختر عمه شم همش درحال عشوه اومدن پیش تهیونگ و جین بود.
تهیونگ سرش تو گوشی بود و جین هم محل سگ بهش نمیداد.
دختر عموی ته اسمش یونا هست.
یونا:کی تا حالا ازدواج کردی ته(عشوه)
ــ یه سالی میشه.
یونا:دوستش داری؟
ــ آره خیلی.
+آخه دختره احمق اگه دوستم نداشت چرا باید باهام ازدواج میکرد.
بعد از اینکه شام رو خوردیم اتاق هاشون رو نشونشون دادم و رفتم توی اتاق خودم تهیونگ رو تخت نشسته بود که خودمو انداختم توی بغلش.
+آیی تهیونگ خیلی خستم.
سرمو بوسید و با خنده گفت:
ــ خسته نباشید دلاور
+بی ادب ایشش
از رو تخت بلند شدم که برم دستمو گرفت و دوباره انداختم توی بغلش.
ــ میخوای خستگیتو از بین ببرم؟
+آهوم
ته آروم آروم نزدیک صورتم شد و همین که خواست ببوستم در اتاق باز شد و یونا اومد داخل.
ــ بلد نیستی در بزنی؟
یونا:تهیونگی میای فردا دوتایی باهم بریم سینما؟
ــ نه
یونا:آخه چرا؟
ادامه دارد................♣️
#پارت_45
+حدود چند دقیقه دیگه عمه تهیونگ و جین میرسید.
جین که معلوم بود اصلا از اومدنشون راضی نبود و تهیونگ هم لبخند زوری زده بود.
صدای زنگ اومد تهیونگ محکم دستمو گرفت و جین درو باز کرد.
یه خانم و آقا و یه دختر که معلوم بود خیلی سلیطه هستش.
ــ خوش آمدید (لبخند زوری)
+منم خوش آمدیدی گفتم و همه رفتیم روی کاناپه نشستیم.
عمه ت:ایشون کی باشن؟
ــ همسرم هست ا/ت
عمه ت: ازدواج کردی؟
ــ آره
+دختر عمه تهیونگ و عمه تهیونگ که معلوم بود آز من خوششون نیومده بود.
دختر عمه شم همش درحال عشوه اومدن پیش تهیونگ و جین بود.
تهیونگ سرش تو گوشی بود و جین هم محل سگ بهش نمیداد.
دختر عموی ته اسمش یونا هست.
یونا:کی تا حالا ازدواج کردی ته(عشوه)
ــ یه سالی میشه.
یونا:دوستش داری؟
ــ آره خیلی.
+آخه دختره احمق اگه دوستم نداشت چرا باید باهام ازدواج میکرد.
بعد از اینکه شام رو خوردیم اتاق هاشون رو نشونشون دادم و رفتم توی اتاق خودم تهیونگ رو تخت نشسته بود که خودمو انداختم توی بغلش.
+آیی تهیونگ خیلی خستم.
سرمو بوسید و با خنده گفت:
ــ خسته نباشید دلاور
+بی ادب ایشش
از رو تخت بلند شدم که برم دستمو گرفت و دوباره انداختم توی بغلش.
ــ میخوای خستگیتو از بین ببرم؟
+آهوم
ته آروم آروم نزدیک صورتم شد و همین که خواست ببوستم در اتاق باز شد و یونا اومد داخل.
ــ بلد نیستی در بزنی؟
یونا:تهیونگی میای فردا دوتایی باهم بریم سینما؟
ــ نه
یونا:آخه چرا؟
ادامه دارد................♣️
- ۳.۷k
- ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط