part22
part22#
سرشو تکون داد و گفت:
_ اگر بخوای میریم خونه باباتینا؛ نمیخوای؟
_ نه نه نه!
_ باشه عزیزم؛ من پایینم کاری داشتی بگو!
نگاه پر از خشم و تنفرم رو به صورت غمگینش دادم و
منتظر شدم تا از در بیرون بره.
با رفتنش بغضم ترکید و سرمو توی بالش فرو کردم.
حالم از خودم از این مصیبتی که دامنم رو ول نمیکرد
گرفته بود.
من گناهی نداشتم؛ گناه من ازدواج بود؟!
تویزندگیم هیچ وقت پام به این چیز ها حتی آلوده
نبود ولی حاال توی کثیف ترین منجالب ممکن گیر
کرده بودم.
ظهر برای ناهار بیرون نرفتم و هرچقدر حسام اصرار
کرد گوش نکردم
از گشنگی و خستگی بیهوش شدم و نزدیک های
غروب با صدای در بیدار شدم.
حسام در رو باز کرد و با صدای خیلی آرومیگفت:
_ خانوادت اینجان، بیا پایین!
جمله اش موجی از هراس و ترس رو به دلم راه
انداخت.
همش حسمیکردم االن متوجه همه چیز میشن...!
لباس هامو چنگ زدم و نالیدم:
_ چیزی که بهشون نگفتی؟!!
چشم هاش گرد شد و گفت:
_ چی بگم؟ دیوونه شدی همتا؟ بیا پایین زشته!
همین رو گفت و رفت.
هه! مگه تو زشتی و قشنگی هم میفهمی؟
مردک بی غیرتِ کثیف...!
سرشو تکون داد و گفت:
_ اگر بخوای میریم خونه باباتینا؛ نمیخوای؟
_ نه نه نه!
_ باشه عزیزم؛ من پایینم کاری داشتی بگو!
نگاه پر از خشم و تنفرم رو به صورت غمگینش دادم و
منتظر شدم تا از در بیرون بره.
با رفتنش بغضم ترکید و سرمو توی بالش فرو کردم.
حالم از خودم از این مصیبتی که دامنم رو ول نمیکرد
گرفته بود.
من گناهی نداشتم؛ گناه من ازدواج بود؟!
تویزندگیم هیچ وقت پام به این چیز ها حتی آلوده
نبود ولی حاال توی کثیف ترین منجالب ممکن گیر
کرده بودم.
ظهر برای ناهار بیرون نرفتم و هرچقدر حسام اصرار
کرد گوش نکردم
از گشنگی و خستگی بیهوش شدم و نزدیک های
غروب با صدای در بیدار شدم.
حسام در رو باز کرد و با صدای خیلی آرومیگفت:
_ خانوادت اینجان، بیا پایین!
جمله اش موجی از هراس و ترس رو به دلم راه
انداخت.
همش حسمیکردم االن متوجه همه چیز میشن...!
لباس هامو چنگ زدم و نالیدم:
_ چیزی که بهشون نگفتی؟!!
چشم هاش گرد شد و گفت:
_ چی بگم؟ دیوونه شدی همتا؟ بیا پایین زشته!
همین رو گفت و رفت.
هه! مگه تو زشتی و قشنگی هم میفهمی؟
مردک بی غیرتِ کثیف...!
۱.۱k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.