فیک بخاطر تو پارت ۳۰
فیک بخاطر تو پارت ۳۰
از زبان ات
بالاخره بعد از اینکه تونستم بابامو آروم کنم و بتونم راضیش کنم که دیگه تا این وقت شب بیرون نمی مونم رفتم تو اتاقم نشستم رو تختم
از استرس اینکه یه وقت تهیونگ و جیمین بلایی سر هم نیارن دست و پاهام به خودم می لرزیدن همش نگران بودم که به وقت اتفاقی برای تهیونگ نیفته چیزیش بشه اون وقت من هیچ وقت تا آخر عمر خودمو نمی بخشم
گوشیمو برداشتم و شماره ی تهیونگ رو گرفتم و بهش زنگ زدم بعد از یک دقیقه منتظر موندن جواب داد
ات: تهیونگ کجایی؟ خوبی؟ اتفاقی که نیافتاد؟
تهیونگ با صدای خسته ی کلافه ای گفت: من خوبم نگران حال خراب من نباش
ات: تهیونگ با جیمین چیکار کردی؟ اون تک پسر یه مافیای بزرگه اگه اتفاقی براش بیوفته برات بد میشه
صدای خنده ی ریز و عصبیه تهیونگ از پشت تلفن می اومد: فکر میکنی واقعاً برام مهمه که چی میشه؟ هیچکس نمی تونه جلوی منو بگیره پس الکی خودتو نگران نکن برای من قرار نیست اتفاقی بیوفته
ات: تهیونگ... من... (استرس داشتم نمی دونستم دقیقاً چی بهش بگم می خواستم بهش بگم که حرفهای جیمینو باور نکنه ولی نمی دونستم ممکنه چه واکنشی از خودش نشون بده)
تهیونگ: نیازی به گفتن چیزی نیست خودم میفهمم
ات: اما جیمین...
نزاشت ادامه ی حرفمو بزنم و گفت: دیگه نمی خوام چیزی در این باره بشنوم
باز مثل قبلاً باهام سرد و بی عاطفه شد باید موقعیت رو درک می کردم بخاطر همین فعلا سکوت میکنم به وقت عصبانی تر نشه و گفتم: فردا تو شرکت می بینمت
تهیونگ: خوب بخوای پرنسس کوچولو
و گوشی رو قطع کرد من کجام کوچولوعه؟ اون فقط خیلی بابا بزرگه وگرنه مشکل من چیه؟
گوشیمو گذاشتم رو تخت و رفتم حموم تا یه دوشی بگیرم بعد از این اتفاق نیاز به یکم آرامش داشتم
تمام مدت تو وان حموم داشتم به اتفاقات امشب فکر می کردم از اینکه می یونگ اون حرفا رو به خوردم داد و بعد تهیونگ اومد پیشم و یه خاطره ی رمانتیک به یاد ماندنی برام ساخت بعدم اون حرفای مامانش که دیدگاهمو از تهیونگ تغییر داد و اینم از جیمین که معلوم نیست چه اتفاقی براش افتاده فقط امید وارم همه چی به خوبی و خوشی بگذره
از زبان ات
بالاخره بعد از اینکه تونستم بابامو آروم کنم و بتونم راضیش کنم که دیگه تا این وقت شب بیرون نمی مونم رفتم تو اتاقم نشستم رو تختم
از استرس اینکه یه وقت تهیونگ و جیمین بلایی سر هم نیارن دست و پاهام به خودم می لرزیدن همش نگران بودم که به وقت اتفاقی برای تهیونگ نیفته چیزیش بشه اون وقت من هیچ وقت تا آخر عمر خودمو نمی بخشم
گوشیمو برداشتم و شماره ی تهیونگ رو گرفتم و بهش زنگ زدم بعد از یک دقیقه منتظر موندن جواب داد
ات: تهیونگ کجایی؟ خوبی؟ اتفاقی که نیافتاد؟
تهیونگ با صدای خسته ی کلافه ای گفت: من خوبم نگران حال خراب من نباش
ات: تهیونگ با جیمین چیکار کردی؟ اون تک پسر یه مافیای بزرگه اگه اتفاقی براش بیوفته برات بد میشه
صدای خنده ی ریز و عصبیه تهیونگ از پشت تلفن می اومد: فکر میکنی واقعاً برام مهمه که چی میشه؟ هیچکس نمی تونه جلوی منو بگیره پس الکی خودتو نگران نکن برای من قرار نیست اتفاقی بیوفته
ات: تهیونگ... من... (استرس داشتم نمی دونستم دقیقاً چی بهش بگم می خواستم بهش بگم که حرفهای جیمینو باور نکنه ولی نمی دونستم ممکنه چه واکنشی از خودش نشون بده)
تهیونگ: نیازی به گفتن چیزی نیست خودم میفهمم
ات: اما جیمین...
نزاشت ادامه ی حرفمو بزنم و گفت: دیگه نمی خوام چیزی در این باره بشنوم
باز مثل قبلاً باهام سرد و بی عاطفه شد باید موقعیت رو درک می کردم بخاطر همین فعلا سکوت میکنم به وقت عصبانی تر نشه و گفتم: فردا تو شرکت می بینمت
تهیونگ: خوب بخوای پرنسس کوچولو
و گوشی رو قطع کرد من کجام کوچولوعه؟ اون فقط خیلی بابا بزرگه وگرنه مشکل من چیه؟
گوشیمو گذاشتم رو تخت و رفتم حموم تا یه دوشی بگیرم بعد از این اتفاق نیاز به یکم آرامش داشتم
تمام مدت تو وان حموم داشتم به اتفاقات امشب فکر می کردم از اینکه می یونگ اون حرفا رو به خوردم داد و بعد تهیونگ اومد پیشم و یه خاطره ی رمانتیک به یاد ماندنی برام ساخت بعدم اون حرفای مامانش که دیدگاهمو از تهیونگ تغییر داد و اینم از جیمین که معلوم نیست چه اتفاقی براش افتاده فقط امید وارم همه چی به خوبی و خوشی بگذره
۲۶.۹k
۰۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.