تومطعلقبهمنی

#تو_مطعلق_به_منی

پارت_20

لباسم پوشیدم و از اتاق زدم بیرون و به اجوما گفتم

_آجوما حواست به ات باشه حالش خوب نیست
&باشه حتما پسرم
_غذاش رو به موقعه بدیا
&چشم
_نزار زیاد حرکت کنه...
&چشم
_پیشش باشه یکم بیشتر تا حوصلش سر نره
&چشم
_چیزیم شد به من زنگ بزن
&چشم
تا خواستم چیزی بگم اجوما گفت

&حواسم بهش هست غذا شو میدم زیاد حرکت نکنه پیشش باشم تا حوصلش سر نره باشهههه چشم پسرم برو دیگه
_باشه خدافظ(خنده)

ویو یونگی
بعد از رفتن از خونه سوار ماشینم شدم و به سمت باند رفتم و دست بارم اومد دکش کردم و کتم رو در آوردم از وقتی که اومدم ۴ ساعت میگذره و سرم تو پرونده هاست که با صدای در به خودم اومدم و گفتم

_بیا تو
دست یار:سلام ارباب نگرانتون شدم آخه نیومدی بیرون از اتاق
_اهان
دست یار:ارباب برادرتون آقای کوئین امروز اومدن اینجا
_خب؟
دست یار:درمورد اینکه کی می‌آید و اینا پرسید و منم طوری که گفته بودید سرگرمی
کردم
_خوبه بازم کار داری؟
دست یار: اوه فراموش کردم یکی اومده میگه می خواد باهاتون معامله کنه قبل ورود گشتینش اسلحه و هیچ سلاحی نداره بگم بیاد ؟
_اوکی بگو بیاد و برو

¤سلام پسر
_وای خدا ببین کی اینجاس بی معرفت
¤عی خداااا خوبی؟
_مرسی داداش
همو بغل کردن
¤....
_....

بعد از نیم ساعت حرف زدن گفت
¤با داداشت چه کردی هان
_هیچ والا هی میاد و میره
¤ولش کن بابا اون روانیه
_بگذریم...
¤آره بگذریم داداش دختر مختر داری دور برت داشتم میومدم یه چیزای شنیدم.
_آره.....چی شنیدی
¤شنیدم که.....

#اد_هوپی
حمایتتتت
دیدگاه ها (۸)

#تو_مطعلق_به_منیپارت_21_چی شنیدی¤شنیدم که تو یه دختر خوشگل و...

#تو_مطعلق_به_منیپارت_22اون رو بدرقه کردیم د برگشتم سمت ات و ...

#تو_مطعلق_به_منیپارت_19صدای قدم های یونگی که بهم نزدیک میشد ...

#تو_مطعلق_به_منیپارت 18رفتم پایین یونگی اومد طرفم و گفت_آفری...

رمان ( عمارت ارباب )

پارت ۱۳ فیک مرز خون و عشق

پارت ۱۷ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط