تومطعلقبهمنی
#تو_مطعلق_به_منی
پارت_19
صدای قدم های یونگی که بهم نزدیک میشد رو میشنیدم و اومد کنارم ایستادو زیر گوشم زمزم زمزمه ای کرد
_چرا چشمات رو گرفتی؟
+آخه تو لباس تنت نیست
_خب نباشه دستت رو از چشمای قشنگت بردار
آروم آروم دستم رو برداشتم که ناخودآگاه چشمام رفت سمت سیس پک هاش و شونه های غضلاتیش
_خب دخترم چی کارم داشتی
+یونگی
_جانم
+تو....هیچی هیچی
_بگو دیگه
+ولش چیز مهمی نیست
_چیز مهمی نیست که رنگ از رخسار نداری؟
+آره آره
_نگران چیزی هستی میدونم بگو بهم نگران چه چیزی هستی (منو با مهربونی سمت تخت برد و نشوندم کنار خودش )
_بگو ات نگران چی هستی
+چیز مهمی نیست
_داری کم کم عصبیم میکنی ات زود باش بگو (جدی)
+هیچی..
_باشه من میدونم قطعه نگرانی کسایی هستن که تویه این خونه حرف میزنن همه شون رو سلاخی شون کنم هوم؟!
با این حرفی کهزد ترس بدی تو تنم نشت و به خودم لعنت گفتن که چرا اومدم اصن بهش بگم
+یونگیاااااا گریه کنم؟!
_چراااا
+چون...هیچی...
_چرا هی میگی هیچی ات عصبیم کردی(تقریبا بلند)
+ببخشید
_بگو زود باش..
+چیزه..چیز من خب می خواستم بپرسم که اگه منو یه روزی دوست نداشته باشی منو میکشی!؟
_چه مزخرفیه که میگی هاننن؟
_تو عمرمی
_تو جونمی
_تو خون توی رگ های منی
_ولی خب کی باعث شده همچین فکری کنه دختر من؟هوم بگو
+همینجوری کسی باعث نشده
_یونگی(بغض)
_جانم عزیزکم
+بغلم میکنی؟
_آره نفسم
تو بغلش بغضم ترکید و گریه کردم نمی دونم چرا اینطوریشده بودم شاید برای اینه نزدیک پر.....یو.....د...یمه
بعد از ده دقیقه یونگی گفت
_دختر کوچولوم میزاری برم سر کار یا خونه بمونم؟
+.....
_اتم زندگی...
نگاه کردم بهش که دیدم تو بغلم خوابیده منم آروم ات رو روی تخت قرار دادم و پتویی که گوشه تخت بود رو روش کشیدم و لباسم پوشیدم و از اتاق زدم بیرون و به اجوما گفتم
_...
#اد_هوپی
پارت_19
صدای قدم های یونگی که بهم نزدیک میشد رو میشنیدم و اومد کنارم ایستادو زیر گوشم زمزم زمزمه ای کرد
_چرا چشمات رو گرفتی؟
+آخه تو لباس تنت نیست
_خب نباشه دستت رو از چشمای قشنگت بردار
آروم آروم دستم رو برداشتم که ناخودآگاه چشمام رفت سمت سیس پک هاش و شونه های غضلاتیش
_خب دخترم چی کارم داشتی
+یونگی
_جانم
+تو....هیچی هیچی
_بگو دیگه
+ولش چیز مهمی نیست
_چیز مهمی نیست که رنگ از رخسار نداری؟
+آره آره
_نگران چیزی هستی میدونم بگو بهم نگران چه چیزی هستی (منو با مهربونی سمت تخت برد و نشوندم کنار خودش )
_بگو ات نگران چی هستی
+چیز مهمی نیست
_داری کم کم عصبیم میکنی ات زود باش بگو (جدی)
+هیچی..
_باشه من میدونم قطعه نگرانی کسایی هستن که تویه این خونه حرف میزنن همه شون رو سلاخی شون کنم هوم؟!
با این حرفی کهزد ترس بدی تو تنم نشت و به خودم لعنت گفتن که چرا اومدم اصن بهش بگم
+یونگیاااااا گریه کنم؟!
_چراااا
+چون...هیچی...
_چرا هی میگی هیچی ات عصبیم کردی(تقریبا بلند)
+ببخشید
_بگو زود باش..
+چیزه..چیز من خب می خواستم بپرسم که اگه منو یه روزی دوست نداشته باشی منو میکشی!؟
_چه مزخرفیه که میگی هاننن؟
_تو عمرمی
_تو جونمی
_تو خون توی رگ های منی
_ولی خب کی باعث شده همچین فکری کنه دختر من؟هوم بگو
+همینجوری کسی باعث نشده
_یونگی(بغض)
_جانم عزیزکم
+بغلم میکنی؟
_آره نفسم
تو بغلش بغضم ترکید و گریه کردم نمی دونم چرا اینطوریشده بودم شاید برای اینه نزدیک پر.....یو.....د...یمه
بعد از ده دقیقه یونگی گفت
_دختر کوچولوم میزاری برم سر کار یا خونه بمونم؟
+.....
_اتم زندگی...
نگاه کردم بهش که دیدم تو بغلم خوابیده منم آروم ات رو روی تخت قرار دادم و پتویی که گوشه تخت بود رو روش کشیدم و لباسم پوشیدم و از اتاق زدم بیرون و به اجوما گفتم
_...
#اد_هوپی
- ۴.۴k
- ۰۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط