عشق تلخ
عشق تلخ
part ۴۹
#دنیا
مامانم داشت از تب میسوخت...
هر کاری میکردم تبش بند نمیومد....انقدی گریه کردم ک چشمام پف کرد....تا یه خورده بهتر شد خبر رضا رو گرف
_رضا...ر..ضا...حالش خوبه مادر؟؟
+آره مامانی....تو خوب باش ماهم خوبیم..
_پس چرا انقد زود اومدی؟؟؟ مگه قرار نبود پیشش بمونی تا یکم سرماخوردگیش بهتر شه مادر؟؟
+مامان بحث رضا رو تو این حالت نکن...من برم واست سوپ درست کنم حالت خوب شه..قربونت بره دخترت
رفتم سمت آشپزخونه
تا خواستم طرز تهیه سوپو تو گوشی نگاه کنم گوشیم زنگ خورد پانیذ بود
از حال اون روزه تو کافه فهمید حالم خوب نیس
_الو جانم پانیذ
+چطوری قشنگ خانم؟؟
_خوبم.قربونت.تو خوبی
+آره.قضیه رضا رو نمیگی مردم از فضولی
_باورت میشه انقد ذوق من واسه عروسیم میخواد هفته بعد تموم شه
+ینی چی؟؟
_رضا میگه هفته بعد عروسیمون باشه..مامانم حالش خیلی وخیمه..دست و دلم اصن ب کاری نمیره این موقعا
_این ک خیلی خوبه.. شاید حال مامانت با این عروسی خوب شه دیوونه
بعد کلی حرف زدن و درد و دل کردن رفتم سراغ درست کردن سوپ
وقتی درست کردم بردمش پیش مامان تا حالش اوکی شه
هفته بعد((روز عروسی))
روز عروسیمون واسه همه شیرین بود...با پانیذ رفتم سمت آرایشگاه..ساعت پنج صبح.منی ک بیدار شدن پایین ۱۲ ظهر تو کفم نمیرفت... تو سالن ارایشگاه هی خواب میرفتم و همه بهم میخندیدن
پانیذ خیلی خوب میکاپ کرده بود...سریع رفتم نشستم رو صندلی و کارای مربوطه رو واسم انجام دادن
یه آرایش لایت واقعا به لباسم میومد
_ای ننه...عروس خوشگل خودمی...اجی جونممم
+ایشالله خودتم تو این لباس ببینم...کیلو کیلو قند تو دلم آب شه..خوشگل اجی
_قربونت برم الان زنگ میزنم ب رضا بیاد دنبالمون
ساعت حدودای ۳ و نیم چهار بعد از ظهر بود واسه عکاسی و آتلیه رفتیم سمت محل قرارمون با ماشین رضا
_به حضرت عباس ..به جون امام زمان من همچین چیزی دست آرایشگره نداده بودم((شوخی)) با لحن خنده))
+اعععععع...چقد بیشعوری تو.رضا....
_شوخی کردم ماه شدی
+حرفی بود ک گفتی
پانیذ:بابا بریم از نظر من ک خوش سلیقم عالییی شدی دورت بگردم
_باشه خانم خوش سلیقه...کجا بریم خوشگل خانم
+سمته آتلیه دیگه رضا((خوشگل ندیدی الان داری تماشاش میکنی گیج میزنیاااا))
_اوههه بریم پس
بعد انجام کارای آتلیه ساعت ۷.۸ شب رسیدیم تالار
بعد از خوش و بش با آشناها رفتیم رو جایگاه
تا اواسط عروسی همه چی به خوبی و خوشی پیش رف اما یهو.....
حیحی.اگه تو کامنتا بگید بعدیو بزار. امشب پارت میدم وگرنه میره تا دو روز دیه و شما میمونید و خماری....
ادامه دارد...
part ۴۹
#دنیا
مامانم داشت از تب میسوخت...
هر کاری میکردم تبش بند نمیومد....انقدی گریه کردم ک چشمام پف کرد....تا یه خورده بهتر شد خبر رضا رو گرف
_رضا...ر..ضا...حالش خوبه مادر؟؟
+آره مامانی....تو خوب باش ماهم خوبیم..
_پس چرا انقد زود اومدی؟؟؟ مگه قرار نبود پیشش بمونی تا یکم سرماخوردگیش بهتر شه مادر؟؟
+مامان بحث رضا رو تو این حالت نکن...من برم واست سوپ درست کنم حالت خوب شه..قربونت بره دخترت
رفتم سمت آشپزخونه
تا خواستم طرز تهیه سوپو تو گوشی نگاه کنم گوشیم زنگ خورد پانیذ بود
از حال اون روزه تو کافه فهمید حالم خوب نیس
_الو جانم پانیذ
+چطوری قشنگ خانم؟؟
_خوبم.قربونت.تو خوبی
+آره.قضیه رضا رو نمیگی مردم از فضولی
_باورت میشه انقد ذوق من واسه عروسیم میخواد هفته بعد تموم شه
+ینی چی؟؟
_رضا میگه هفته بعد عروسیمون باشه..مامانم حالش خیلی وخیمه..دست و دلم اصن ب کاری نمیره این موقعا
_این ک خیلی خوبه.. شاید حال مامانت با این عروسی خوب شه دیوونه
بعد کلی حرف زدن و درد و دل کردن رفتم سراغ درست کردن سوپ
وقتی درست کردم بردمش پیش مامان تا حالش اوکی شه
هفته بعد((روز عروسی))
روز عروسیمون واسه همه شیرین بود...با پانیذ رفتم سمت آرایشگاه..ساعت پنج صبح.منی ک بیدار شدن پایین ۱۲ ظهر تو کفم نمیرفت... تو سالن ارایشگاه هی خواب میرفتم و همه بهم میخندیدن
پانیذ خیلی خوب میکاپ کرده بود...سریع رفتم نشستم رو صندلی و کارای مربوطه رو واسم انجام دادن
یه آرایش لایت واقعا به لباسم میومد
_ای ننه...عروس خوشگل خودمی...اجی جونممم
+ایشالله خودتم تو این لباس ببینم...کیلو کیلو قند تو دلم آب شه..خوشگل اجی
_قربونت برم الان زنگ میزنم ب رضا بیاد دنبالمون
ساعت حدودای ۳ و نیم چهار بعد از ظهر بود واسه عکاسی و آتلیه رفتیم سمت محل قرارمون با ماشین رضا
_به حضرت عباس ..به جون امام زمان من همچین چیزی دست آرایشگره نداده بودم((شوخی)) با لحن خنده))
+اعععععع...چقد بیشعوری تو.رضا....
_شوخی کردم ماه شدی
+حرفی بود ک گفتی
پانیذ:بابا بریم از نظر من ک خوش سلیقم عالییی شدی دورت بگردم
_باشه خانم خوش سلیقه...کجا بریم خوشگل خانم
+سمته آتلیه دیگه رضا((خوشگل ندیدی الان داری تماشاش میکنی گیج میزنیاااا))
_اوههه بریم پس
بعد انجام کارای آتلیه ساعت ۷.۸ شب رسیدیم تالار
بعد از خوش و بش با آشناها رفتیم رو جایگاه
تا اواسط عروسی همه چی به خوبی و خوشی پیش رف اما یهو.....
حیحی.اگه تو کامنتا بگید بعدیو بزار. امشب پارت میدم وگرنه میره تا دو روز دیه و شما میمونید و خماری....
ادامه دارد...
۱۷.۱k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.