part 50
part 50
#رضا
از ماشین پیاده شدم تا کمک دنیا کنم بیاد بیرون....
وقتی بهش نگاه کردم کیلو کیلو قند تو دلم آب شد
اما برای درآوردن حرصش
گفتم:ولی بازم میگم من تو رو اینجوری تحویل ارایشگره نداده بودم
با حرص گفت:باشهههه اقا رضا...باشه...این دست من نمک نداره.یه قربون صدم نرفتی ک
رضا:من هزار بارم دوره شما بگردم بازم کمه
دستاشو گرفتم و رفتیم سمته تالار
وارد شدیم...دنیا تا مامانشو دید سریع دستمو ول کرد و رف سمته مامانش
مامانشو بغل کرد و با گریه بهش نگاه کرد
بعد از خوش و بش رفتیم رو جایگاه
همچی خوب پیش رفت تا اینکه...
صدای تیراندازی از وسط باغ شروع شد
همه ی نگهبانا کشته شدن و مردم هراسون به هم میخوردن...
هرکدوم به گوشه و کناری..
چند نفر با صورتای پوشیده و ناشناس وارد تالار شدن..اونم با تفنگ
دنیا از ترس جیغ بنفشی کشید و با وهم بهم گف:رضاااااااا اینجا چه خبرهههه
به ارسلان سپردم دنیا رو ببره بیرون تالار تو ماشین....
خودمم رفتم سمته اونایی ک تیراندازی میکردن..
#ارسلان
با هر زوری شده دنیا رو از تور تالار کشیدم بیرون...دنباله لباسه دنیا بلند بود و اون به هر نحوی سع یمیکرد خودشو از تو تالار بکشه بیرون
#دنیا
همش تو دلم نگران بچه ها و از همه مهمتر مادرم و رضا ک تو تالار بودن.بودم
با گریه از تالار خارج شدم
یهو یاد مامانم افتادم ک نمیتونه زیاد بدوه و راه بره
ایستادم
ارسلان:دنیااا....چرا نمیای خطرناکهه هاااا
دنیا:مامانمممم.مامانم ارسلان نمیتونه راه بره تو رو خدا بزار برم بیارمش((گریه))
ارسلان:دنیا تو رو خدا بیا من مامانتو خودم میرم دنبالش میارم پیشت..
به هر زوری شده وارد ماشین شدم .ارسلان درو به روم قفل کرد و گف پنهون شم..
تالار وسط بیابون بود.... هیچ خونه ای اطرافش نبود...پلیس خبری ازش نبود و تا اومدنش خیلی طول میکشید
من حتی عروسیمم باید زجر بکشمم خداااااا((داد))
ارسلان به سمته تالار رفت که یهو یکی به پاش تیر زد
با جیغ تقلا کردم درو باز کنم اما نمیشد..
نشد ک نشد...
یهو یه تیر به اینه جلو شیشه خورد...این یه لطف بزرگ تو این شب بود ک به من نخورد و به صندلی خورد..عزمم جزم کردم و برای بیرون رفتنم دست به باز کردن ترکای شیشه خورده جلو ماشین کردم
ارسلان:دنیا...جان مادرت نکن...تو بمون تو ماشین خودم درستش میکنممم((داد))
با بی اعتنایی تمام با چند تا ضربه با مشتم به سمته شیشه شیشه شکست
خون فواره کرد..یشیشه خورده ها از هر سمته دستم وارد شده بود...درد عمیق و تحمل کردنم...
کفشامو از پام بیرون آوردم و از شیشه جلویی ماشین رفتم بیرون..کفشام تو ماشین موند و با پای برهنه رفتم سمته ارسلان..
ارسلان با کلی داد و بیداد و دردی ک داشت گذاشت یه تیکه از پایین لباسمو به پاش ببندم..
ادامه دارد.......
#رضا
از ماشین پیاده شدم تا کمک دنیا کنم بیاد بیرون....
وقتی بهش نگاه کردم کیلو کیلو قند تو دلم آب شد
اما برای درآوردن حرصش
گفتم:ولی بازم میگم من تو رو اینجوری تحویل ارایشگره نداده بودم
با حرص گفت:باشهههه اقا رضا...باشه...این دست من نمک نداره.یه قربون صدم نرفتی ک
رضا:من هزار بارم دوره شما بگردم بازم کمه
دستاشو گرفتم و رفتیم سمته تالار
وارد شدیم...دنیا تا مامانشو دید سریع دستمو ول کرد و رف سمته مامانش
مامانشو بغل کرد و با گریه بهش نگاه کرد
بعد از خوش و بش رفتیم رو جایگاه
همچی خوب پیش رفت تا اینکه...
صدای تیراندازی از وسط باغ شروع شد
همه ی نگهبانا کشته شدن و مردم هراسون به هم میخوردن...
هرکدوم به گوشه و کناری..
چند نفر با صورتای پوشیده و ناشناس وارد تالار شدن..اونم با تفنگ
دنیا از ترس جیغ بنفشی کشید و با وهم بهم گف:رضاااااااا اینجا چه خبرهههه
به ارسلان سپردم دنیا رو ببره بیرون تالار تو ماشین....
خودمم رفتم سمته اونایی ک تیراندازی میکردن..
#ارسلان
با هر زوری شده دنیا رو از تور تالار کشیدم بیرون...دنباله لباسه دنیا بلند بود و اون به هر نحوی سع یمیکرد خودشو از تو تالار بکشه بیرون
#دنیا
همش تو دلم نگران بچه ها و از همه مهمتر مادرم و رضا ک تو تالار بودن.بودم
با گریه از تالار خارج شدم
یهو یاد مامانم افتادم ک نمیتونه زیاد بدوه و راه بره
ایستادم
ارسلان:دنیااا....چرا نمیای خطرناکهه هاااا
دنیا:مامانمممم.مامانم ارسلان نمیتونه راه بره تو رو خدا بزار برم بیارمش((گریه))
ارسلان:دنیا تو رو خدا بیا من مامانتو خودم میرم دنبالش میارم پیشت..
به هر زوری شده وارد ماشین شدم .ارسلان درو به روم قفل کرد و گف پنهون شم..
تالار وسط بیابون بود.... هیچ خونه ای اطرافش نبود...پلیس خبری ازش نبود و تا اومدنش خیلی طول میکشید
من حتی عروسیمم باید زجر بکشمم خداااااا((داد))
ارسلان به سمته تالار رفت که یهو یکی به پاش تیر زد
با جیغ تقلا کردم درو باز کنم اما نمیشد..
نشد ک نشد...
یهو یه تیر به اینه جلو شیشه خورد...این یه لطف بزرگ تو این شب بود ک به من نخورد و به صندلی خورد..عزمم جزم کردم و برای بیرون رفتنم دست به باز کردن ترکای شیشه خورده جلو ماشین کردم
ارسلان:دنیا...جان مادرت نکن...تو بمون تو ماشین خودم درستش میکنممم((داد))
با بی اعتنایی تمام با چند تا ضربه با مشتم به سمته شیشه شیشه شکست
خون فواره کرد..یشیشه خورده ها از هر سمته دستم وارد شده بود...درد عمیق و تحمل کردنم...
کفشامو از پام بیرون آوردم و از شیشه جلویی ماشین رفتم بیرون..کفشام تو ماشین موند و با پای برهنه رفتم سمته ارسلان..
ارسلان با کلی داد و بیداد و دردی ک داشت گذاشت یه تیکه از پایین لباسمو به پاش ببندم..
ادامه دارد.......
۱۵.۳k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.