فیک جداناپذیر پارت ۷۵
فیک جداناپذیر پارت ۷۵
از زبان ات
نزدیک بود بغضم بگیره و همونجا بزنم زیر گریه که یدفه جونگ کوک منو تو آغوشش پنهان کرد
جونگ کوک: باید خداروشکر کنم که عشق من بجای اینکه بیوفته رو زمین افتاده تو بغل من مگه نه؟ (وقتی سرشو کنار گوشم فرو برد اینو بلند طوری گفت که همه بشنون ما...)
یدفه آنا اومد سمتمون و با حالت نگرانی که انگار کاملا بی گناه و بی تقصیر بود گفت: وای جونگ کوک پیراهنت بخاطر کیک چقدر کثیف شده بیا زودتر بریم عوضش کنی
جونگ کوک جدی و سرد به آنا گفت: نیازی به این کار نیست کیکیه که از دستای عشقم افتاده رو پیرهنم این یعنی شیرینیه زندگیم اینطوری الان ارزش اون کیک برام بیشتره که به لطف تو برام به خاطر ماندنی ترین لحظه ی دنیا شده قطعاً این لطفت رو جبران میکنم
همه بهمون خیره شده بودن ولی این برای جونگ کوک فرقی نداشت چون اصلأ براش اهمیتی نداشت حضور بقیه رو نادیده می گرفت اما من نمی تونستم مثل اون باشم داشتم از خجالت آب میشدم فقط می خواستم هرجایی که شده سریع تر برم خودمو گم و گور کنم
همونطور که تو بغل جونگ کوک بودم آروم گفتم: همش تغییر خودم بود که حواس پرتی کردم باید بیشتر دقت می کردم شاید بهتر بود از همون اول انقدر اصرار نمی کردم و آنا کیک رو می آورد اینطوری شاید الان همچین خراب کاری به بار نمی اومد... (نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم)
بابت اینکه باعث شدم کیکت هدر بره و لباست کثیف شه متاسفم ولی من... دیگه نمی خوام اینجا باشم به اندازه ی کافی موندم می خوام همین الان برم (با غمی که داشت و ضد حالی که خورد و احساس بیهودگی که می کرد و داشت از خجالت می مرد همه ی اینا رو با غم گفت)
بلند شدم که برم سمت ماشین تا برم گردونن عمارت ولی جونگ کوک دستمو گرفت و گفت: ات با هم میریم فقط تو ماشین منتظرم بمون زودی میام پیشت
کتش رو انداخت روم و تنم کرد اونم جلوی همه اما مگه دیگه برام فرقی داشت؟ دیگه هیچی برام مهم نبود که چیا درموردم می گفتن
دیگه انرژی برام باقی نمونده بود دیگه نمی خواستم باهاش مخالفت کنم فقط می خواستم هرچه سریعتر از اینجا خارج شم برم هر جایی که شده فقط می خواستم برم پس رفتم سوار ماشینش شدم و سرمو تکیه دادم به شیشه و به آینه کنار راننده که تو دیدم بود به تصویر خودم خیره شدم که چقدر نامید و خسته از همه چی بودم
از زبان جونگ کوک به ات گفتم که بره سوار ماشین شه و منتظرم بمونه تا برگردم ولی بهش نگفتم که قراره کجا برم
دیگه به اندازه ی کافی امروز آنا اعصابمو خط خطی کرده و اون رویه.... منو بالا آورده و پرنسس کوچولوی منو اذیت کرده و باعث ناراحتیش شده باید تقاص کارش رو پس بدم پس رفتم دست آنا رو محکم گرفتم و بردمش تو یکی از اتاقا و محکم با شتاب پرتش کردم تو
گفتم: چرا این کارو کردی؟...
از زبان ات
نزدیک بود بغضم بگیره و همونجا بزنم زیر گریه که یدفه جونگ کوک منو تو آغوشش پنهان کرد
جونگ کوک: باید خداروشکر کنم که عشق من بجای اینکه بیوفته رو زمین افتاده تو بغل من مگه نه؟ (وقتی سرشو کنار گوشم فرو برد اینو بلند طوری گفت که همه بشنون ما...)
یدفه آنا اومد سمتمون و با حالت نگرانی که انگار کاملا بی گناه و بی تقصیر بود گفت: وای جونگ کوک پیراهنت بخاطر کیک چقدر کثیف شده بیا زودتر بریم عوضش کنی
جونگ کوک جدی و سرد به آنا گفت: نیازی به این کار نیست کیکیه که از دستای عشقم افتاده رو پیرهنم این یعنی شیرینیه زندگیم اینطوری الان ارزش اون کیک برام بیشتره که به لطف تو برام به خاطر ماندنی ترین لحظه ی دنیا شده قطعاً این لطفت رو جبران میکنم
همه بهمون خیره شده بودن ولی این برای جونگ کوک فرقی نداشت چون اصلأ براش اهمیتی نداشت حضور بقیه رو نادیده می گرفت اما من نمی تونستم مثل اون باشم داشتم از خجالت آب میشدم فقط می خواستم هرجایی که شده سریع تر برم خودمو گم و گور کنم
همونطور که تو بغل جونگ کوک بودم آروم گفتم: همش تغییر خودم بود که حواس پرتی کردم باید بیشتر دقت می کردم شاید بهتر بود از همون اول انقدر اصرار نمی کردم و آنا کیک رو می آورد اینطوری شاید الان همچین خراب کاری به بار نمی اومد... (نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم)
بابت اینکه باعث شدم کیکت هدر بره و لباست کثیف شه متاسفم ولی من... دیگه نمی خوام اینجا باشم به اندازه ی کافی موندم می خوام همین الان برم (با غمی که داشت و ضد حالی که خورد و احساس بیهودگی که می کرد و داشت از خجالت می مرد همه ی اینا رو با غم گفت)
بلند شدم که برم سمت ماشین تا برم گردونن عمارت ولی جونگ کوک دستمو گرفت و گفت: ات با هم میریم فقط تو ماشین منتظرم بمون زودی میام پیشت
کتش رو انداخت روم و تنم کرد اونم جلوی همه اما مگه دیگه برام فرقی داشت؟ دیگه هیچی برام مهم نبود که چیا درموردم می گفتن
دیگه انرژی برام باقی نمونده بود دیگه نمی خواستم باهاش مخالفت کنم فقط می خواستم هرچه سریعتر از اینجا خارج شم برم هر جایی که شده فقط می خواستم برم پس رفتم سوار ماشینش شدم و سرمو تکیه دادم به شیشه و به آینه کنار راننده که تو دیدم بود به تصویر خودم خیره شدم که چقدر نامید و خسته از همه چی بودم
از زبان جونگ کوک به ات گفتم که بره سوار ماشین شه و منتظرم بمونه تا برگردم ولی بهش نگفتم که قراره کجا برم
دیگه به اندازه ی کافی امروز آنا اعصابمو خط خطی کرده و اون رویه.... منو بالا آورده و پرنسس کوچولوی منو اذیت کرده و باعث ناراحتیش شده باید تقاص کارش رو پس بدم پس رفتم دست آنا رو محکم گرفتم و بردمش تو یکی از اتاقا و محکم با شتاب پرتش کردم تو
گفتم: چرا این کارو کردی؟...
۲۹.۴k
۲۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.