فیک جداناپذیر پارت ۷۷
فیک جداناپذیر پارت ۷۷
از زبان ات
در طول مسیر هیچ حرفی بینمون نبود از پشت شیشه سمتم که قطرات بارون مثل پولک نگین کاری شده بودن
شدت بارش بارون ملایم بود باعث میشد حس بهتری داشته باشم رعد و برقی که به صورت ناگهانی کوچه ها و خیابون رو برای ثانیه ای روشن می کرد فضا رو خاص می کرد
سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و چشمامو روی هم گذاشتم فقط منتظر بودم هرچه زودتر برگردم اتاقمو برای ساعت ها بخوابم
در طول مدتی که چشمامو بستم حس کردم ماشین جایی متوقف شد وقتی چشمامو باز کردم دیدم اینجا همون عمارت نیست جلوی یه کافی شاپ نگه داشته بود یعنی الان اینجا چیکار داشت؟
قبل از اینکه از ماشین پیاده شه گفت که منم از ماشین پیاده شم اما همچنان تو ماشین موندم اصلا حوصله نداشتم از ماشین بیرون بیام انگار جونی برام باقی نمونده بود که بخوام بلند شم یا حرکتی کنم پس تکیه دادم به صندلی
ات: من همینجا می مونم تو فقط برو سریع تر کارتو انجام بده و برگرد منو برم گردون خونه
جونگ کوک: بهت گفتم پیاده شو نکنه می خوای به روش خودم این کارو انجام بدم؟
.....
یدفه دیدم اومد کنار در سم راننده اما قبل از اینکه درگیره ماشینو بگیره درو قفل کردم
جونگ کوک: ات اصلا حوصله ی این کارارو ندارم پس درو باز کن
.....
وقتی جوابی ازم دریافت نکرد گوشیشو از تو جیبش درآورد و نمی چیکار کرد که در سمتم باز شد تا خواست بیاد بهم برسه سریع گفتم: ال الان خودم میام بیرون
نمی خواستم جلوی جمع بلندم کنه راه ببرتم خودم می تونستم راه برم
وقتی از ماشین اومد بیرون قطره های بارون که مثل سوزن پوستمو لمس می کرد بهم برخورد می کرد که کتش رو درآورد و روی من انداخت و دستمو گرفت تو دستش و منو با خودش برد داخل کافی شاپ
وقتی رفتیم تو بدون انتخاب روی اولین میز خالی که اطرافمون بود نشستیم
سرمو انداخته بودم پایین نگاهمو داده بودم روی میز تو همین حال و هوا که بودم با حرف جونگ کوک از رشته ی افکارم خارج شدم
جونگ کوک: چیشده چرا دیگه باهام حرف نمیزنی یا حتی نگاهمم نمیکنی؟
سرمو گرفتم بالا تا ببینمش سر شونه ی پیرهنش که کیک رو انداخته بودم روش بخاطر قطره های بارون خیس بودن
ات: بخاطر پیرهنت که...
جونگ کوک: قبلاً که بهت گفتم اشکالی نداره
ات: اما من باعث شدم که جلوی جمع همه...
دوتا دستمو تو دستاش گرفت و گفت: هیچکس دیگه ای تو دنیا برام مهم نیست حضور همشونو نادیده میگیرم تو هر جای دنیا فقط باید من و تو باهم باشیم نه کس دیگه ای میشنوی فقط من و تو هیچکس هم نمیتونه ما رو از هم جدا کنه
حرفاش باعث شد برای چند لحظه تمامی درد ها و غم ها و نگرانی هامو فراموش کنم
از زبان ات
در طول مسیر هیچ حرفی بینمون نبود از پشت شیشه سمتم که قطرات بارون مثل پولک نگین کاری شده بودن
شدت بارش بارون ملایم بود باعث میشد حس بهتری داشته باشم رعد و برقی که به صورت ناگهانی کوچه ها و خیابون رو برای ثانیه ای روشن می کرد فضا رو خاص می کرد
سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و چشمامو روی هم گذاشتم فقط منتظر بودم هرچه زودتر برگردم اتاقمو برای ساعت ها بخوابم
در طول مدتی که چشمامو بستم حس کردم ماشین جایی متوقف شد وقتی چشمامو باز کردم دیدم اینجا همون عمارت نیست جلوی یه کافی شاپ نگه داشته بود یعنی الان اینجا چیکار داشت؟
قبل از اینکه از ماشین پیاده شه گفت که منم از ماشین پیاده شم اما همچنان تو ماشین موندم اصلا حوصله نداشتم از ماشین بیرون بیام انگار جونی برام باقی نمونده بود که بخوام بلند شم یا حرکتی کنم پس تکیه دادم به صندلی
ات: من همینجا می مونم تو فقط برو سریع تر کارتو انجام بده و برگرد منو برم گردون خونه
جونگ کوک: بهت گفتم پیاده شو نکنه می خوای به روش خودم این کارو انجام بدم؟
.....
یدفه دیدم اومد کنار در سم راننده اما قبل از اینکه درگیره ماشینو بگیره درو قفل کردم
جونگ کوک: ات اصلا حوصله ی این کارارو ندارم پس درو باز کن
.....
وقتی جوابی ازم دریافت نکرد گوشیشو از تو جیبش درآورد و نمی چیکار کرد که در سمتم باز شد تا خواست بیاد بهم برسه سریع گفتم: ال الان خودم میام بیرون
نمی خواستم جلوی جمع بلندم کنه راه ببرتم خودم می تونستم راه برم
وقتی از ماشین اومد بیرون قطره های بارون که مثل سوزن پوستمو لمس می کرد بهم برخورد می کرد که کتش رو درآورد و روی من انداخت و دستمو گرفت تو دستش و منو با خودش برد داخل کافی شاپ
وقتی رفتیم تو بدون انتخاب روی اولین میز خالی که اطرافمون بود نشستیم
سرمو انداخته بودم پایین نگاهمو داده بودم روی میز تو همین حال و هوا که بودم با حرف جونگ کوک از رشته ی افکارم خارج شدم
جونگ کوک: چیشده چرا دیگه باهام حرف نمیزنی یا حتی نگاهمم نمیکنی؟
سرمو گرفتم بالا تا ببینمش سر شونه ی پیرهنش که کیک رو انداخته بودم روش بخاطر قطره های بارون خیس بودن
ات: بخاطر پیرهنت که...
جونگ کوک: قبلاً که بهت گفتم اشکالی نداره
ات: اما من باعث شدم که جلوی جمع همه...
دوتا دستمو تو دستاش گرفت و گفت: هیچکس دیگه ای تو دنیا برام مهم نیست حضور همشونو نادیده میگیرم تو هر جای دنیا فقط باید من و تو باهم باشیم نه کس دیگه ای میشنوی فقط من و تو هیچکس هم نمیتونه ما رو از هم جدا کنه
حرفاش باعث شد برای چند لحظه تمامی درد ها و غم ها و نگرانی هامو فراموش کنم
۲۴.۳k
۲۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.