Pawn/پارت ۱
اسلاید دوم:چویی ا/ت
اسلاید سوم:کیم تهیونگ
5 ₒ𝑐𝑡ₒ𝑏ₑᵣ 2016❀
7:55
خانه ی چویی مینهو
ا/ت: آمَ...دیرم شده...من دیگه میرم
دوهی: چاگیا صبحونه خوردی؟
ا/ت: نه...دیرم شد...فعلا...
از زبان نویسنده:
از خونه بیرون دوید...راننده توی حیاط منتظرش بود...بی توجه از کنار اون گذشت... راننده صداش زد: خانوم جوان!
...کجا میرین؟!..
باید شما رو برسونم...
چون دور شده بود باید بلند صحبت میکرد تا صداش ب مینجون برسه...صدای زیر و نازکشو بلند کرد: لازم نیست...خودم میرم...
با سرعت رفت تا به سر خیابون برسه... همکلاسیش اونجا منتظرش بود...
تهیونگ ب محض دیدنش از دور براش دست تکون داد....:کلی منتظرت موندم...چرا انقد دیر کردی؟!
ا/ت: شرمنده... کتاب هنرهای لیبرال و پیدا نمیکردم...بریم دیگه!...
با هم به سمت مدرسه راه افتادن...سال آخر دبیرستان بودن... توی یه مدرسه...و یه کلاس!...
باهم بزرگ شده بودن...به لطف شراکت پدراشون همیشه همراه هم بودن...اکثر اوقات راننده هاشونو دست به سر میکردن تا با هم طول مسیر مدرسه رو پیاده روی کنن....
اما در سمت دیگه شهر....شرکت چویی مینهو و کیم جیهون....
پسر آقای مینهو به اتاق پدرش اومد...عصبانی بود!...وقتی دید آقای جیهون با پدرش مشغول کار هستن...توی چارچوب در ایستاد... یه کاغذ تو دستش بود... آقای مینهو سرشو بلند کرد و به پسرش نگاهی انداخت...
چانیول؟
پس چرا نمیای داخل؟!
در حالیکه از عصبانیت کاغذ توی دستش مچاله شده بود با زحمت از بین لب هاش غرید: با خودتون کار دارم آبا...
خصوصی!...
آقای جیهون با شنیدن این جمله از چانیول از سر جا بلند شد و گفت: من دیگه میرم مینهو...فعلا...
چانیول: ..صحبتم طول نمیکشه...زیاد وقتتونو نمیگیرم...فقط خواستم به آبا بگم هر وقت کارش تموم شد بهم اطلاع بده...
آقای مینهو که خشم تو صورت پسرش به وضوح ملموس بود...با آرامش گفت: باشه...باهات تماس میگیرم!
چانیول بدون هیچ حرف دیگه ای به عقب برگشت و از اتاق خارج شد...وقتی داشت میرفت زمزمه کنان گفت: میخوام بدونم وقتی محتویات این کاغذ علنی بشه بازم همینطور خونسرد میمونین؟!!...
بازم با هم کار میکنین؟!!...
من اینطور فک نمیکنم!!!!...
چانیول برادر بزرگتر ا/ت بود...توی شرکت پیش پدرش (آقای مینهو) و شریکش آقای جیهون کار میکرد...اخیرا نامه ای قدیمی رو به طور اتفاقی پیدا کرده بود...اما هنوز کسی به جز چانیول نمیدونست محتوای نامه چیه!.....
در مدرسه ا/ت و تهیونگ:
همگی توی سالن غذاخوری گرم صحبت بودن...کلاس بعدی هنوز شروع نشده بود...از فردا امتحانات شروع میشدن...همه بچه ها هیجان زده بودن!
ا/ت : اوففف...امیدوارم بتونم ریاضیات و پاس کنم!
تهیونگ: نگران نباش...امروز برگردیم خونه باهم درس میخونیم
- راستی شما دوتا.... میخواین...ازدواج کنین؟!
ا/ت: هییییی...
چی داری میگی؟!!...
ما فقط ۱۷ سالمونه!
تهیونگ: ازدواج میکنیم!
اما الان نه...وقتی بریم دانشگاه و بعدش شروع به کار کنیم
+من که انرژیمو برای آزمون ورودی دانشگاه هدر نمیدم!...سال دیگه میریم ایالت متحده
ا/ت: منو تهیونگ تصمیم گرفتیم برای دانشگاه بریم کینگز لندن
÷اهههه...دانشگاهم با هم؟!!
تو این 15 سال از هم خسته نشدین؟!!...شنیدم از دوسالگی هم بازی هم بودین!
تهیونگ: کنجکاوی بیش از حد درباره ما رو تموم کنین!...اینکه خودتون تا حالا نتونستین با کسی کنار بیاین مشکل ما نیس...ما هیچوقت از هم خسته نمیشیم...
#عجله کنید بچه ها...آقای کانگ الآناس ک کلاسشو شروع کنه....
16:35
بعد از مدرسه...
دست ا/ت رو گرفته بود...مثل همیشه در طول مسیر خونه قدم میزدن...تهیونگ وسط راه یه دفعه ایستاد!...
اسلاید سوم:کیم تهیونگ
5 ₒ𝑐𝑡ₒ𝑏ₑᵣ 2016❀
7:55
خانه ی چویی مینهو
ا/ت: آمَ...دیرم شده...من دیگه میرم
دوهی: چاگیا صبحونه خوردی؟
ا/ت: نه...دیرم شد...فعلا...
از زبان نویسنده:
از خونه بیرون دوید...راننده توی حیاط منتظرش بود...بی توجه از کنار اون گذشت... راننده صداش زد: خانوم جوان!
...کجا میرین؟!..
باید شما رو برسونم...
چون دور شده بود باید بلند صحبت میکرد تا صداش ب مینجون برسه...صدای زیر و نازکشو بلند کرد: لازم نیست...خودم میرم...
با سرعت رفت تا به سر خیابون برسه... همکلاسیش اونجا منتظرش بود...
تهیونگ ب محض دیدنش از دور براش دست تکون داد....:کلی منتظرت موندم...چرا انقد دیر کردی؟!
ا/ت: شرمنده... کتاب هنرهای لیبرال و پیدا نمیکردم...بریم دیگه!...
با هم به سمت مدرسه راه افتادن...سال آخر دبیرستان بودن... توی یه مدرسه...و یه کلاس!...
باهم بزرگ شده بودن...به لطف شراکت پدراشون همیشه همراه هم بودن...اکثر اوقات راننده هاشونو دست به سر میکردن تا با هم طول مسیر مدرسه رو پیاده روی کنن....
اما در سمت دیگه شهر....شرکت چویی مینهو و کیم جیهون....
پسر آقای مینهو به اتاق پدرش اومد...عصبانی بود!...وقتی دید آقای جیهون با پدرش مشغول کار هستن...توی چارچوب در ایستاد... یه کاغذ تو دستش بود... آقای مینهو سرشو بلند کرد و به پسرش نگاهی انداخت...
چانیول؟
پس چرا نمیای داخل؟!
در حالیکه از عصبانیت کاغذ توی دستش مچاله شده بود با زحمت از بین لب هاش غرید: با خودتون کار دارم آبا...
خصوصی!...
آقای جیهون با شنیدن این جمله از چانیول از سر جا بلند شد و گفت: من دیگه میرم مینهو...فعلا...
چانیول: ..صحبتم طول نمیکشه...زیاد وقتتونو نمیگیرم...فقط خواستم به آبا بگم هر وقت کارش تموم شد بهم اطلاع بده...
آقای مینهو که خشم تو صورت پسرش به وضوح ملموس بود...با آرامش گفت: باشه...باهات تماس میگیرم!
چانیول بدون هیچ حرف دیگه ای به عقب برگشت و از اتاق خارج شد...وقتی داشت میرفت زمزمه کنان گفت: میخوام بدونم وقتی محتویات این کاغذ علنی بشه بازم همینطور خونسرد میمونین؟!!...
بازم با هم کار میکنین؟!!...
من اینطور فک نمیکنم!!!!...
چانیول برادر بزرگتر ا/ت بود...توی شرکت پیش پدرش (آقای مینهو) و شریکش آقای جیهون کار میکرد...اخیرا نامه ای قدیمی رو به طور اتفاقی پیدا کرده بود...اما هنوز کسی به جز چانیول نمیدونست محتوای نامه چیه!.....
در مدرسه ا/ت و تهیونگ:
همگی توی سالن غذاخوری گرم صحبت بودن...کلاس بعدی هنوز شروع نشده بود...از فردا امتحانات شروع میشدن...همه بچه ها هیجان زده بودن!
ا/ت : اوففف...امیدوارم بتونم ریاضیات و پاس کنم!
تهیونگ: نگران نباش...امروز برگردیم خونه باهم درس میخونیم
- راستی شما دوتا.... میخواین...ازدواج کنین؟!
ا/ت: هییییی...
چی داری میگی؟!!...
ما فقط ۱۷ سالمونه!
تهیونگ: ازدواج میکنیم!
اما الان نه...وقتی بریم دانشگاه و بعدش شروع به کار کنیم
+من که انرژیمو برای آزمون ورودی دانشگاه هدر نمیدم!...سال دیگه میریم ایالت متحده
ا/ت: منو تهیونگ تصمیم گرفتیم برای دانشگاه بریم کینگز لندن
÷اهههه...دانشگاهم با هم؟!!
تو این 15 سال از هم خسته نشدین؟!!...شنیدم از دوسالگی هم بازی هم بودین!
تهیونگ: کنجکاوی بیش از حد درباره ما رو تموم کنین!...اینکه خودتون تا حالا نتونستین با کسی کنار بیاین مشکل ما نیس...ما هیچوقت از هم خسته نمیشیم...
#عجله کنید بچه ها...آقای کانگ الآناس ک کلاسشو شروع کنه....
16:35
بعد از مدرسه...
دست ا/ت رو گرفته بود...مثل همیشه در طول مسیر خونه قدم میزدن...تهیونگ وسط راه یه دفعه ایستاد!...
۲۴.۱k
۲۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.