Pawn/پارت3
اسلایدها ب ترتیب:چانیول،مینهو،دوهی،جیهون
از زبان تهیونگ:
بعد از تموم شدن جملم عمو مینهو از کنارم گذشت...چانیول هیونگ هم دنبالش رفت...برخوردشون عجیب بود!...مثل همیشه نبودن... سرپا خشکم زده بود!... ا/ت که متوجه ناراحتیم شد...گفت: تهیونگا...ناراحت نباش...حتما بخاطر خستگی ناشی از کار زیاده...بشین...بی هیچ صحبتی نشستم تا باقی تمرینات ریاضی رو ادامه بدیم...
از زبان دوهی:
مینهو و چانیول سراسيمه اومدن داخل پذیرایی...سلام کردم...اما فقط چانیول جواب داد!...اتفاقی افتاده؟!
پریشون بنظر م...
مینهو: آره!
خیلی وقته که اتفاق افتاده...
من بی خبر بودم!
دوهی: درست حرف بزن ببینم چی شده؟
مینهو: باشه...
چانیول؟
بگو اون نامه رو از کجا آوردی؟
چانیول اومد جلو : اوما...یه نامه خیلی خیلی مهم پیدا کردم...چند روز پیش دنبال یکی از کتابای قدیمیم میگشتم...رفتم اتاق زیرشیروونی...اما نتونستم کتابو پیدا کنم... اتفاقی یه جعبه مقوایی بزرگ جلوم افتاد...فک کردم شاید کتابم داخلش باشه...داخلشو گشتم...اما تنها چیزی ک پیدا کردم یه سری کاغذ و فاکتورای قدیمی بود مربوط به زمانی که کارخونه داشتیم...این نامه هم بینشون بود..من...
مینهو: کافیه!
مینهو وسط حرف چانیول پرید و حرفشو قطع کرد.:
خب...
حالا تو بگو دوهی!
ما اون زمان خدمتکار یا کس دیگه ای توی خونه نداشتیم که این وسایلو جمع کنه و بزاره توی اتاق زیرشیروونی...همه اینا رو تو جمع کردی!...و گذاشتی اونجا...حالا توضیح بده!
چرا این نامه رو بهم نشون ندادی؟! در صورتیکه روش اسم منو نوشته!
دوهی: محتوای این نامه چیه که بعد ۱۳ سال بخاطرش شاکی هستی؟!
ب محض تموم شدن سوالم...آرامشو کنار گذاشت...فریاد زد: جواب سوال منو بدهههه!!!
به ندرت مینهو رو این اندازه خشمگین دیده بودم!...
_خیلی خب مینهو...آروم باش... من اونقد حضور ذهن ندارم....اما... فقط...یادمه وقتی کارخونه آتیش گرفت...گفتی دیگه احتیاجی به اسناد و مدارک مربوط بهش نیست...برای همین یه جعبه برداشتم...رفتم داخل اتاق کارت...همه چیو ریختم داخل اون جعبه و گذاشتم توی اتاق زیرشیروونی...نمیدونم محتوای اون برگه ها دقیقا چی بود!...
وقتی جمله م تموم شد...مینهو رفت سمت چانیول...نامه ای که تو دست چانیول بود رو ازش گرفت و رفت!...چانیول از پشت سر صداش زد: آبا!... کجا میرین؟!!
مینهو: دنبالم راه نیفت!
میخواست دنبالش بره...که آستین لباسشو گرفتم و کشیدم: صبر کن!...توضیح بده... اینجا چخبره؟!
از زبان مینهو:
ا/ت و تهیونگ دور میز توی حیاط نشسته بودن و داشتن درس میخوندن...خیلی خشمگین بودم!...میخواستم تهیونگ رو هم با خودم ببرم خونشون...اما بخاطر دخترم بیخیال شدم و رفتم...باید اول از اینکه این نامه رو جیهون نوشته مطمئن میشدم!... درست نیست بدون شنیدن حرفاش عکس العمل نشون بدم...پیش خودم از خدا خواهش میکنم که همه اینا اشتباه باشه...پس به سمت خونه کیم جیهون رفیق و شریک ۱۵ سالم رفتم!...
از زبان جیهون:
توی اتاق کارم نشسته بودم...که بهم گفتن مینهو اومده... گفتم راهنماییش کنین...در اتاقمو باز کرد و اومد داخل...با لبخند از جام بلند شدم تا بهش سلام بدم...اما با دیدن صورت خشمگینش لبخندم محو شد!...
_خوش اومدی...
جلو اومد و کاغذی که توی دستش بود رو روی میز جلوی دستم کوبید!!
جیهون: این چیه؟
مینهو: نگاش کن...
اینو تو نوشتی؟!...
عینکم رو برداشتم و روی چشمام زدم...با خوندن همون دو خط اول نامه رو انداختم!
_بله!...
من نوشتم
مینهو: تو برادرمو زنده زنده سوزوندی؟!!!
جیهون: منظورت چیه؟! مگه اینو نخوندی؟ این بحث مال...
مینهو فریاااد زد: میدونممممم مال چه موقعیههههه...فقط...بهم بگو!
چطور؟!!...
چطور وجدانت آروم موند؟!!!
چطور این همه سال بدون هیچ شرمی از کردارت کنار من بودی؟!!!
جیهون:اما من همه چیو برات توی این نامه نوشتم و فرستادم خونتون...فکر میکردم تو خوندیش و منو بخشیدی که چیزی نگفتی... من که نوشتم...خبر نداشتم برادرت نیمه شب توی کارخونس...
مینهو(با فریاد) : هنوزم حرف میزنییییی؟؟؟!!!!...
دیگه نمیخوام ببینمتتتت!!!... دوستی و شراکت ما همین حالا...همین جا برای همیشه تموم شد کیم جیهون!!!!...تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه که چون نامه نوشتی و همه چیو اعتراف کردی به پلیس گزارش ندم!...
خودت
خانوادت!...
همه چیتو از من و خانواده ام جدا کن!!!!...نمیخوام ببینمت!!!!
در ضمن به پسرت بگو دیگه به دخترم نزدیک نشه!!!
وگرنه در ازای مرگ جون وو میکشمش!!!!!
از زبان تهیونگ:
بعد از تموم شدن جملم عمو مینهو از کنارم گذشت...چانیول هیونگ هم دنبالش رفت...برخوردشون عجیب بود!...مثل همیشه نبودن... سرپا خشکم زده بود!... ا/ت که متوجه ناراحتیم شد...گفت: تهیونگا...ناراحت نباش...حتما بخاطر خستگی ناشی از کار زیاده...بشین...بی هیچ صحبتی نشستم تا باقی تمرینات ریاضی رو ادامه بدیم...
از زبان دوهی:
مینهو و چانیول سراسيمه اومدن داخل پذیرایی...سلام کردم...اما فقط چانیول جواب داد!...اتفاقی افتاده؟!
پریشون بنظر م...
مینهو: آره!
خیلی وقته که اتفاق افتاده...
من بی خبر بودم!
دوهی: درست حرف بزن ببینم چی شده؟
مینهو: باشه...
چانیول؟
بگو اون نامه رو از کجا آوردی؟
چانیول اومد جلو : اوما...یه نامه خیلی خیلی مهم پیدا کردم...چند روز پیش دنبال یکی از کتابای قدیمیم میگشتم...رفتم اتاق زیرشیروونی...اما نتونستم کتابو پیدا کنم... اتفاقی یه جعبه مقوایی بزرگ جلوم افتاد...فک کردم شاید کتابم داخلش باشه...داخلشو گشتم...اما تنها چیزی ک پیدا کردم یه سری کاغذ و فاکتورای قدیمی بود مربوط به زمانی که کارخونه داشتیم...این نامه هم بینشون بود..من...
مینهو: کافیه!
مینهو وسط حرف چانیول پرید و حرفشو قطع کرد.:
خب...
حالا تو بگو دوهی!
ما اون زمان خدمتکار یا کس دیگه ای توی خونه نداشتیم که این وسایلو جمع کنه و بزاره توی اتاق زیرشیروونی...همه اینا رو تو جمع کردی!...و گذاشتی اونجا...حالا توضیح بده!
چرا این نامه رو بهم نشون ندادی؟! در صورتیکه روش اسم منو نوشته!
دوهی: محتوای این نامه چیه که بعد ۱۳ سال بخاطرش شاکی هستی؟!
ب محض تموم شدن سوالم...آرامشو کنار گذاشت...فریاد زد: جواب سوال منو بدهههه!!!
به ندرت مینهو رو این اندازه خشمگین دیده بودم!...
_خیلی خب مینهو...آروم باش... من اونقد حضور ذهن ندارم....اما... فقط...یادمه وقتی کارخونه آتیش گرفت...گفتی دیگه احتیاجی به اسناد و مدارک مربوط بهش نیست...برای همین یه جعبه برداشتم...رفتم داخل اتاق کارت...همه چیو ریختم داخل اون جعبه و گذاشتم توی اتاق زیرشیروونی...نمیدونم محتوای اون برگه ها دقیقا چی بود!...
وقتی جمله م تموم شد...مینهو رفت سمت چانیول...نامه ای که تو دست چانیول بود رو ازش گرفت و رفت!...چانیول از پشت سر صداش زد: آبا!... کجا میرین؟!!
مینهو: دنبالم راه نیفت!
میخواست دنبالش بره...که آستین لباسشو گرفتم و کشیدم: صبر کن!...توضیح بده... اینجا چخبره؟!
از زبان مینهو:
ا/ت و تهیونگ دور میز توی حیاط نشسته بودن و داشتن درس میخوندن...خیلی خشمگین بودم!...میخواستم تهیونگ رو هم با خودم ببرم خونشون...اما بخاطر دخترم بیخیال شدم و رفتم...باید اول از اینکه این نامه رو جیهون نوشته مطمئن میشدم!... درست نیست بدون شنیدن حرفاش عکس العمل نشون بدم...پیش خودم از خدا خواهش میکنم که همه اینا اشتباه باشه...پس به سمت خونه کیم جیهون رفیق و شریک ۱۵ سالم رفتم!...
از زبان جیهون:
توی اتاق کارم نشسته بودم...که بهم گفتن مینهو اومده... گفتم راهنماییش کنین...در اتاقمو باز کرد و اومد داخل...با لبخند از جام بلند شدم تا بهش سلام بدم...اما با دیدن صورت خشمگینش لبخندم محو شد!...
_خوش اومدی...
جلو اومد و کاغذی که توی دستش بود رو روی میز جلوی دستم کوبید!!
جیهون: این چیه؟
مینهو: نگاش کن...
اینو تو نوشتی؟!...
عینکم رو برداشتم و روی چشمام زدم...با خوندن همون دو خط اول نامه رو انداختم!
_بله!...
من نوشتم
مینهو: تو برادرمو زنده زنده سوزوندی؟!!!
جیهون: منظورت چیه؟! مگه اینو نخوندی؟ این بحث مال...
مینهو فریاااد زد: میدونممممم مال چه موقعیههههه...فقط...بهم بگو!
چطور؟!!...
چطور وجدانت آروم موند؟!!!
چطور این همه سال بدون هیچ شرمی از کردارت کنار من بودی؟!!!
جیهون:اما من همه چیو برات توی این نامه نوشتم و فرستادم خونتون...فکر میکردم تو خوندیش و منو بخشیدی که چیزی نگفتی... من که نوشتم...خبر نداشتم برادرت نیمه شب توی کارخونس...
مینهو(با فریاد) : هنوزم حرف میزنییییی؟؟؟!!!!...
دیگه نمیخوام ببینمتتتت!!!... دوستی و شراکت ما همین حالا...همین جا برای همیشه تموم شد کیم جیهون!!!!...تنها لطفی که میتونم بهت بکنم اینه که چون نامه نوشتی و همه چیو اعتراف کردی به پلیس گزارش ندم!...
خودت
خانوادت!...
همه چیتو از من و خانواده ام جدا کن!!!!...نمیخوام ببینمت!!!!
در ضمن به پسرت بگو دیگه به دخترم نزدیک نشه!!!
وگرنه در ازای مرگ جون وو میکشمش!!!!!
۱۷.۴k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.