Pawn/پارت2
اسلاید دوم:گردنبند کاپلی
ا/ت: چرا ایستادی؟!
POV Third Person
در جواب ا/ت لبخندی زد...در کمال سکوت دستشو به جیب برد...ا/ت مسیر نگاهشو با کنجکاوی دنبال میکرد...
از جیب کوله اش دو گردنبند رو با بی نظمی بیرون کشید...با چشمایی ک از اشتیاق برق میزدن اون ها رو به روی صورتش گرفت...
ا/ت لبخند پررنگ تری زد و گفت:...اینووو ببین!!!
تهیونگ: دوسش داری؟
ا/ت: خیلی!
گردنبند طلایی رنگ رو که به شکل قلب نصفه بود رو به سمتش گرفت:
این یه گردنبند مگنتیته...دو نیمه داره...نیمه مشکی برای من...نیمه طلایی برای تو...
هیچ چیزی نمیتونه این تیکه ها رو تکمیل کنه... فقط با هم...در کنار هم میتونن یه قلب رو تشکیل بدن...هر زمان که به هم نزدیکشون کنی سریع جذب میشن...
با نگاه معصومش که شور و شعف ازش میبارید به تهیونگ نگاه میکرد: تهیونگا....این خیلی قشنگه
تهیونگ: خوشحالم که خوشت اومد...موهاتو جمع کن بندازمش گردنت
بی درنگ موهاشو جمع کرد و برگشت تا گردنبند رو براش ببنده...
گردنبند رو براش بست...ا/ت به سمتش برگشت...همینکه کمی به هم نزدیک شدن دو گردنبند به هم چسبیدن...هر دو زدن زیر خنده...
تهیونگ: قول بده هیچوقت از گردنت بیرون نیاریش...نه تا زمانیکه نسبت به هم ذره ای علاقه داریم...باید تو گردنمون بمونن...
ا/ت: تحت هر شرایطی...توی گردنم میمونه!...
به راهشون ادامه دادن...
اغراق نبود اگه میگفتن از زمان اولین ملاقاتشون در اوج معصومیت و در آستانه پنج سالگی بهم وابسته بودن
این شیفتگی...مدت ها در نهاد پاکشون ریشه دوانده بود...جوونه زده بود...و گهگاهی ناشیانه ابراز میشد...اما چی بهتر از این بود؟
اینکه بی هیچ سیاستی...بدون بازی با کلمات...بی قید و شرط همدیگه رو دوست داشتن...پاک...ناب و خالصانه
از زبان آقای مینهو:
کارم که تموم شد...با چانیول تماس گرفتم...گفتم که حالا میتونیم صحبت کنیم...روی پل رود هان قرار گذاشت...
_ پسرم میتونیم بریم خونه صحبت کنیم...برای چی بیرون قرار میزاری؟!
چانیول: نمیشه آبا...میخوام اول از همه خود شما در جریان قرار بگیرید...فقط شما!
مینهو: داری نگرانم میکنی!
بسیار خب...
پل رود هان
17:10
از زبان چانیول:
کنار رود منتظر آبا بودم...نمیتونم این موضوعو پنهون کنم...حتما باید بدونه!
چند دقیقه بعد...با رانندش اومد...وقتی ماشین و نزدیک ماشین خودم پارک کرد...با عجله پیاده شد...با گامهای سنگین قدم برمیداشت...
چانیول: آنیو...آبا
مینهو: میشنوم...
چانیول: نامه ای هست که..
میخواین خودتون بخونین؟
مینهو: عینکم همراهم نیست...خودت بگو
چانیول: بسیار خب...اون نامه مربوط به ۱۳ سال پیشه...به دست خط عمو جیهون!...
در واقع...یه اعتراف به قتله!!!
مینهو: چی داری میگی؟!
قتل؟؟
درست توضیح بده!
چانیول: یادمه ۸ سالم بود...کارخونه ای که با عمو جیهون شریکش بودین اوضاع خوبی نداشت...رو به ورشکستگی بود!...طی حادثه مرموزی کارخونه آتیش گرفت...و علت رو هم ایراد فنی دستگاه ها گزارش کردن
مینهو: درسته...توی همون روز نحس برادر جوونم جون وو رو از دست دادم!...
حالا...بعد از این همه سال...
هدفت از یادآوری اون اتفاق چیه؟؟
منظورت از قتل چی بود؟!!
چانیول: آتیش سوزی کارخونه...عمدی بود!!! کیم جیهون...شریک ۱۵ ساله شما...باعث و بانی اون حادثه بود...خودش توی نامه نوشته!...
به محض تموم شدن جملم پاهاش سست شد!... خودشو به نرده های کنار پل تکیه داد..جو سنگینی بینمون حاکم بود...بعد از حدود یک دقیقه سکوت....گفت: یع...یعنی...جیهون باعث شد برادرم زنده زنده توی اون آتیش بسوزه؟!!!...خدای من!!
چانیول: اینطور که من از نامه فهمیدم...زمانیکه کارخونه توی مسیر ورشکستگی بوده...با آتیش سوزی عمدی سعی داشت حادثه رو طوری جلوه بده که دستگاها ایراد داشتن و اون خسارتو به وجود آوردن تا بشه از بیمه خسارت سنگینی دریافت کرد...نوشته بود از اینکه اون موقع شب برادرتون هنوز توی کارخونه بوده اطلاعی نداشته و فکر میکرده کارخونه خالیه و ...
مینهو: کافیه دیگه!!!
...تمومش کن!...
اون نامه این همه سال کجا بوده؟!...از کجا آوردیش؟
چانیول: توی یه جعبه مقوایی توی اتاق زیرشیروونی خونه خودمون
مینهو: چی؟!
یعنی چی؟؟
زود باش سوار شو!
17:53
خونه چویی مینهو
از زبان تهیونگ:
توی حیاط خونه ی عمو مینهو درس میخوندیم...که یهو ماشین عمو مینهو و چانیول هیونگ اومد توی حیاط...وقتی پیاده شدن بهشون سلام کردیم...
عمو مینهو بدون اینکه جواب سلامم رو بده نگاه غضب آلودی به من انداخت و پرسید: جیهون برگشته خونه؟؟
تهیونگ: نمیدونم عمو جان...امروز آبا رو ندیدم...
ا/ت: چرا ایستادی؟!
POV Third Person
در جواب ا/ت لبخندی زد...در کمال سکوت دستشو به جیب برد...ا/ت مسیر نگاهشو با کنجکاوی دنبال میکرد...
از جیب کوله اش دو گردنبند رو با بی نظمی بیرون کشید...با چشمایی ک از اشتیاق برق میزدن اون ها رو به روی صورتش گرفت...
ا/ت لبخند پررنگ تری زد و گفت:...اینووو ببین!!!
تهیونگ: دوسش داری؟
ا/ت: خیلی!
گردنبند طلایی رنگ رو که به شکل قلب نصفه بود رو به سمتش گرفت:
این یه گردنبند مگنتیته...دو نیمه داره...نیمه مشکی برای من...نیمه طلایی برای تو...
هیچ چیزی نمیتونه این تیکه ها رو تکمیل کنه... فقط با هم...در کنار هم میتونن یه قلب رو تشکیل بدن...هر زمان که به هم نزدیکشون کنی سریع جذب میشن...
با نگاه معصومش که شور و شعف ازش میبارید به تهیونگ نگاه میکرد: تهیونگا....این خیلی قشنگه
تهیونگ: خوشحالم که خوشت اومد...موهاتو جمع کن بندازمش گردنت
بی درنگ موهاشو جمع کرد و برگشت تا گردنبند رو براش ببنده...
گردنبند رو براش بست...ا/ت به سمتش برگشت...همینکه کمی به هم نزدیک شدن دو گردنبند به هم چسبیدن...هر دو زدن زیر خنده...
تهیونگ: قول بده هیچوقت از گردنت بیرون نیاریش...نه تا زمانیکه نسبت به هم ذره ای علاقه داریم...باید تو گردنمون بمونن...
ا/ت: تحت هر شرایطی...توی گردنم میمونه!...
به راهشون ادامه دادن...
اغراق نبود اگه میگفتن از زمان اولین ملاقاتشون در اوج معصومیت و در آستانه پنج سالگی بهم وابسته بودن
این شیفتگی...مدت ها در نهاد پاکشون ریشه دوانده بود...جوونه زده بود...و گهگاهی ناشیانه ابراز میشد...اما چی بهتر از این بود؟
اینکه بی هیچ سیاستی...بدون بازی با کلمات...بی قید و شرط همدیگه رو دوست داشتن...پاک...ناب و خالصانه
از زبان آقای مینهو:
کارم که تموم شد...با چانیول تماس گرفتم...گفتم که حالا میتونیم صحبت کنیم...روی پل رود هان قرار گذاشت...
_ پسرم میتونیم بریم خونه صحبت کنیم...برای چی بیرون قرار میزاری؟!
چانیول: نمیشه آبا...میخوام اول از همه خود شما در جریان قرار بگیرید...فقط شما!
مینهو: داری نگرانم میکنی!
بسیار خب...
پل رود هان
17:10
از زبان چانیول:
کنار رود منتظر آبا بودم...نمیتونم این موضوعو پنهون کنم...حتما باید بدونه!
چند دقیقه بعد...با رانندش اومد...وقتی ماشین و نزدیک ماشین خودم پارک کرد...با عجله پیاده شد...با گامهای سنگین قدم برمیداشت...
چانیول: آنیو...آبا
مینهو: میشنوم...
چانیول: نامه ای هست که..
میخواین خودتون بخونین؟
مینهو: عینکم همراهم نیست...خودت بگو
چانیول: بسیار خب...اون نامه مربوط به ۱۳ سال پیشه...به دست خط عمو جیهون!...
در واقع...یه اعتراف به قتله!!!
مینهو: چی داری میگی؟!
قتل؟؟
درست توضیح بده!
چانیول: یادمه ۸ سالم بود...کارخونه ای که با عمو جیهون شریکش بودین اوضاع خوبی نداشت...رو به ورشکستگی بود!...طی حادثه مرموزی کارخونه آتیش گرفت...و علت رو هم ایراد فنی دستگاه ها گزارش کردن
مینهو: درسته...توی همون روز نحس برادر جوونم جون وو رو از دست دادم!...
حالا...بعد از این همه سال...
هدفت از یادآوری اون اتفاق چیه؟؟
منظورت از قتل چی بود؟!!
چانیول: آتیش سوزی کارخونه...عمدی بود!!! کیم جیهون...شریک ۱۵ ساله شما...باعث و بانی اون حادثه بود...خودش توی نامه نوشته!...
به محض تموم شدن جملم پاهاش سست شد!... خودشو به نرده های کنار پل تکیه داد..جو سنگینی بینمون حاکم بود...بعد از حدود یک دقیقه سکوت....گفت: یع...یعنی...جیهون باعث شد برادرم زنده زنده توی اون آتیش بسوزه؟!!!...خدای من!!
چانیول: اینطور که من از نامه فهمیدم...زمانیکه کارخونه توی مسیر ورشکستگی بوده...با آتیش سوزی عمدی سعی داشت حادثه رو طوری جلوه بده که دستگاها ایراد داشتن و اون خسارتو به وجود آوردن تا بشه از بیمه خسارت سنگینی دریافت کرد...نوشته بود از اینکه اون موقع شب برادرتون هنوز توی کارخونه بوده اطلاعی نداشته و فکر میکرده کارخونه خالیه و ...
مینهو: کافیه دیگه!!!
...تمومش کن!...
اون نامه این همه سال کجا بوده؟!...از کجا آوردیش؟
چانیول: توی یه جعبه مقوایی توی اتاق زیرشیروونی خونه خودمون
مینهو: چی؟!
یعنی چی؟؟
زود باش سوار شو!
17:53
خونه چویی مینهو
از زبان تهیونگ:
توی حیاط خونه ی عمو مینهو درس میخوندیم...که یهو ماشین عمو مینهو و چانیول هیونگ اومد توی حیاط...وقتی پیاده شدن بهشون سلام کردیم...
عمو مینهو بدون اینکه جواب سلامم رو بده نگاه غضب آلودی به من انداخت و پرسید: جیهون برگشته خونه؟؟
تهیونگ: نمیدونم عمو جان...امروز آبا رو ندیدم...
۲۳.۷k
۲۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.