A.vasipour:
A.vasipour:
#پارت۱۸
دلم میخواست اون لحظه از شدت عصبانیت جیغ بزنم .ای خدا چرا برای من همچین سرنوشتی نوشتی ؟از اول تا آخرش بدبختی. کی میشه این زندگی کوفتی من تموم بشه .زنها لباسم رو تنم کردند و از اتاق فرستادنم بیرون.
کاغذی که توش اسامی ما بود و باکره بودن یا نبودنمون نوشته شده بود رو دادند دست سولماز.
سلماز نگاهی به برگه کرد و با پوزخند گفت :به جز زهرا همه دخترند .پس زهرا رو ببرید برای عمل آماده اش کنید.
زهرا با وحشت عقب عقب رفت وگفت :م...من..نمی..خوام....من....
ولی محافظ ها دستاش رو گرفتند و کشون کشون بردنش توی یک اتاق دیگه. صدای جیغ های زهرا کل سالن رو برداشته بود اما کسی بهش توجه نمی کرد. وارد اتاق شدیم .دوباره در اتاق قفل شد.
صدای سلماز از پشت در میومد که میگفت:مراقبشون باشید. فردا صبح زود آرایشگرها میان پس ساعت هفت بیدار باشند، حمام کرده و آماده اگه کسی
مشکلی ایجاد کرد اجازه ی کتک زدن رو دارید.
اشک همه ی دختر ها روی گونه هاشون روان بود .یک گوشه از اتاق نشسته بودم و دستم رو به سرم گرفتم .نمی دونستم چیکار کنم. هیچ راه فراری نبود. انگار باید منتظر فردا میموندیم تا ببینیم سرنوشت چی برامون رقم میخوره.
سارا کنارم روی زمین دراز کشید و گفت :ظاهرا از شام خبری نیست بهتره بخوابیم. فردا همه چیزمشخص میشه.
سرم رو تکون دادم و کنار سارا دراز کشیدم. بقیه ی دختر ها هم به تبعیت از ما دراز کشیدند. صبا چراغ
اتاق رو خاموش کرد و گفت :بخوابید که امشب آخرین خواب راحتتونه.
اون شب معنی حرفش رو نفهمیدم چون خیلی خسته بودم زود خوابم برد اما بعدها فهمیدم که چقدر جمله اش بجا بود.....
صبح راس ساعت پنج همه رو بیدار کردند. نوبت به نوبت همه حموم رفتیم. بعد هم آرایشگر ها مشغول درست کردن ما شدند.آرایشگر بالاخره دست از سرم برداشت و رفت کنار و من تازه تونستم خودم رو ببینم.
رژ قرمز پررنگی که تضاد قشنگی با پوست سفیدم داشت برام زده بود. با اینکه آرایشم کاملا ساده بود ولی زیبایی خاصی به پوستم بخشیده بود. چشمام در حصار خط چشم و ریمل، خیلی بیشتر جلب توجه میکرد .زن آرایشگر از اتاق رفت بیرون و سلماز وارد اتاق شد.
با دیدن من چشم هاش برقی زدند و گفت :امشب خیلی خوب میشه ازت پول در آورد. فکر کنم بیرون بین مشتری ها دعوای اساسی راه بندازی.
و بعد خنده ی بلندی سر داد.
با نفرت نگاهش کردم که گفت :چیه مگه دروغ میگم؟الان اگه اون لباسی رو که
بهت میدم بپوشی دیگه نور علی نوری.
و بعد رفت سراغ کمد لباس ها و یکی به یکی کنار زد و از آخر یک لباس از بینشون بیرون کشید و به سمتم گرفت و گفت :اینو بپوش.
با عصبانیت به لباس نگاه کردم و گفتم :لخت برم بیرون سنگین تر نیست؟من توی عمرم همچین لباسی نپوشیدم.
سولماز پوزخندی زد و گفت :مگه چشه؟ این لباس بیشتر مشتری جذب میکنه همین.
نمی تونستم نگاه نفرت بارم رو ازش بگیرم. مگه یک زن چقدر میتونست کثیف و عوضی باشه؟
#پارت۱۸
دلم میخواست اون لحظه از شدت عصبانیت جیغ بزنم .ای خدا چرا برای من همچین سرنوشتی نوشتی ؟از اول تا آخرش بدبختی. کی میشه این زندگی کوفتی من تموم بشه .زنها لباسم رو تنم کردند و از اتاق فرستادنم بیرون.
کاغذی که توش اسامی ما بود و باکره بودن یا نبودنمون نوشته شده بود رو دادند دست سولماز.
سلماز نگاهی به برگه کرد و با پوزخند گفت :به جز زهرا همه دخترند .پس زهرا رو ببرید برای عمل آماده اش کنید.
زهرا با وحشت عقب عقب رفت وگفت :م...من..نمی..خوام....من....
ولی محافظ ها دستاش رو گرفتند و کشون کشون بردنش توی یک اتاق دیگه. صدای جیغ های زهرا کل سالن رو برداشته بود اما کسی بهش توجه نمی کرد. وارد اتاق شدیم .دوباره در اتاق قفل شد.
صدای سلماز از پشت در میومد که میگفت:مراقبشون باشید. فردا صبح زود آرایشگرها میان پس ساعت هفت بیدار باشند، حمام کرده و آماده اگه کسی
مشکلی ایجاد کرد اجازه ی کتک زدن رو دارید.
اشک همه ی دختر ها روی گونه هاشون روان بود .یک گوشه از اتاق نشسته بودم و دستم رو به سرم گرفتم .نمی دونستم چیکار کنم. هیچ راه فراری نبود. انگار باید منتظر فردا میموندیم تا ببینیم سرنوشت چی برامون رقم میخوره.
سارا کنارم روی زمین دراز کشید و گفت :ظاهرا از شام خبری نیست بهتره بخوابیم. فردا همه چیزمشخص میشه.
سرم رو تکون دادم و کنار سارا دراز کشیدم. بقیه ی دختر ها هم به تبعیت از ما دراز کشیدند. صبا چراغ
اتاق رو خاموش کرد و گفت :بخوابید که امشب آخرین خواب راحتتونه.
اون شب معنی حرفش رو نفهمیدم چون خیلی خسته بودم زود خوابم برد اما بعدها فهمیدم که چقدر جمله اش بجا بود.....
صبح راس ساعت پنج همه رو بیدار کردند. نوبت به نوبت همه حموم رفتیم. بعد هم آرایشگر ها مشغول درست کردن ما شدند.آرایشگر بالاخره دست از سرم برداشت و رفت کنار و من تازه تونستم خودم رو ببینم.
رژ قرمز پررنگی که تضاد قشنگی با پوست سفیدم داشت برام زده بود. با اینکه آرایشم کاملا ساده بود ولی زیبایی خاصی به پوستم بخشیده بود. چشمام در حصار خط چشم و ریمل، خیلی بیشتر جلب توجه میکرد .زن آرایشگر از اتاق رفت بیرون و سلماز وارد اتاق شد.
با دیدن من چشم هاش برقی زدند و گفت :امشب خیلی خوب میشه ازت پول در آورد. فکر کنم بیرون بین مشتری ها دعوای اساسی راه بندازی.
و بعد خنده ی بلندی سر داد.
با نفرت نگاهش کردم که گفت :چیه مگه دروغ میگم؟الان اگه اون لباسی رو که
بهت میدم بپوشی دیگه نور علی نوری.
و بعد رفت سراغ کمد لباس ها و یکی به یکی کنار زد و از آخر یک لباس از بینشون بیرون کشید و به سمتم گرفت و گفت :اینو بپوش.
با عصبانیت به لباس نگاه کردم و گفتم :لخت برم بیرون سنگین تر نیست؟من توی عمرم همچین لباسی نپوشیدم.
سولماز پوزخندی زد و گفت :مگه چشه؟ این لباس بیشتر مشتری جذب میکنه همین.
نمی تونستم نگاه نفرت بارم رو ازش بگیرم. مگه یک زن چقدر میتونست کثیف و عوضی باشه؟
۲.۰k
۱۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.