هفتآسمون

#هفت_آسمون💜🤍
#پارت_28🤍💜🤍


دیانا💜

بعد چند دقیقه زنگ خونه به صدا در اومد درو باز کردیم و اومدن تو با کسی که دیدمش داشتم شاخ در می آوردم
ارسلان و خونوادش بود با یه خاله ش و تینا و سینا و اون یکی هم فک کنم که شوهر خاله ش بود سلام کردیم که رستا پرید بغلم
مامان ارسلان= عه سلام دیانا جان خوبی
_ مرسی ممنون شما خوبین
که یهو رستا پرید بغلم
رستا= سلام خالههه جونم
_سلام به روی ماهت خوبی
+ ملسی
نشستن و من هم رو به رو ارسلان نشستم

💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨


ارسلان💜

رفتم خونه که مامانم گفت
+ آماده باش ساعت ٩ یا اونورا میریم خونه یکی از دوستام که خونواده هامون باهم آشنا بشن
_سه نفری میریم؟
+ نه با خاله ت و شوهرش و بچه هاش
_ اه مامان باز اون تینای گیر
+ وااا برو آماده شو برو
رفتم تو اتاقم یکمی با گوشیم ور رفتم بعد رفتم حموم بعد اومدم لباسامو پوشیدم و گفتم میرم یه جوری مامانو راضی میکنم که نریم هرچی اصرار کردم قبول نکرد
مامان= نه ارسلان... خیر سرم از وقتی بابات فوت کرد تو مرد خونه ای اگه تو نیای میندازن یه شب دیگه
منم نخواستم حال مامانمو خراب کنم و قبول کردم
حالا به دیانا چی بگم
رفتم تو اتاقم دیدم پیام داده زنگش زدم و گفتم که نمیتونم بیام خیلی ناراحت شد
تقریبا ساعت 9 بود راه افتادیم به سمت خونشون آپارتمان بود دم آپارتمان وایسادم و گفتم
_مامان
+جانم
_ اینجاست؟
+ اره چطور
_ اینجا خونه دیانا ایناس اخه
رستا= اخجووووون
_ حالا شاید باهاشون همسایه ن یه واحد دیگه
رستا=اههههه
تینا= وایسا بینم... دیانا کیه؟؟ هاا؟ آها حتما اون دختر ایکبیری که خیلی لوسه اره
دلم میخاست تینا رو خفه کنم
_ خفه شو تینا حرف دهنتو بفهم
مامان= خب دیگه عه بسه برید پایین
پیدا شدیم رفتیم بالا دم در خونه دیانا اینا بودیم واقعا خیلی تعجب کرده بودم
_ مامان اینجا واحد دیانا ایناس
+ جدی میگی
_ اره
درو باز کردم رفتیم تو دیانا بود وااای خدا چقد این دختر خوشتیپ و خوشگله قربونش برم من
سلام کردیم و نشستیم دقیقا روبه روی دیانا بودم بعد از اینکه گفتیم با هم آشناییم و اینا.......
دیدگاه ها (۰)

رستا رفت رو پای دیانا نشست داشتن باهم حرف میزدن و می‌خندیدن ...

#هفت_آسمون❤️#پارت_29💋ارسلان🎈که یهو گوشیمو از دستم کشید منم ا...

مامان= سلام دخترکمبابا= سلام باباتو این ۶ ماه رابطم با بابام...

+ خب خانوم خانوم خوشحالی_ خیییییلی+😄خب الان کجا بریم؟ _امممم...

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

رمان بغلی من پارت ۴۹دیانا: با خجالت سلام دادم یاشار: من برم ...

رمان بغلی من پارت ۷۷... فردا ...دیانا: با صدای گوشیم چشامو ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط