چندپارتی
چندپارتی☆
p.3
افتاد روی زمین
گریه کرد و با خودش خیلی اروم حرف میزد
_مگه من چیکارت کردم ...کاری کردم که ناراحت شدی.. هق.. توکه اینجوری نبودی ...
ساعت ها گذشت ات هنوز روی زمین داشت گریه میکرد
کم کم چشماش سیاهی رفت و بیهوش شد
بدنش شل شد و این باعث شد که محکم به کار بینت بخوره و بعدش پخش زمین بشه ...
"یک ربع بعد"
جونگکوک از اتاقش خارج شد و به سمت اشپزخونه حرکت کرد
که با جسم کوچیک و ظریف ات روبرو شد
_نگا کن کجا هم خوابش بر... وایسا ات ...ات بلند شو ات
جونگکوک اول باور نکرد فکر کرد ات روی زمین خوابش برده
ولی بعدش هرچقدر ات رو تکون داد ات بلند نشد
خیلی سریع ات رو بغل کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد
_سلام ...
_سلام اتفاقی افتاده اقا
_ب..بله همسرم بیهوش شده
_سریع بزاریدش روی تخت
_باشه
ات رو روی تخت گذاشت و پرستارا ات رو بردن داخل اتاق
جونگکوک روی صندلی اونجا نشست و با دستاش سرش رو گرفت
_هم تقصیر منه ...
همین جمله کافی بود
《ساعاتی بعد》
_خب اقای
_جئون هستم
_عا بله اقای جئون حال همسرتون خوبه
ولی انگار که بهشون فشار عصبی وارد شده
لطفا و خواهشا حواستون بهش باشه تا بهتر بشن
_بله چشم ...میتونم ببینمش
_حتما ولی هنوز بهوش نیومدن ...اتاقشون انتهای راه رو هستش
_مرسی
_خواهش میکنم
...
p.3
افتاد روی زمین
گریه کرد و با خودش خیلی اروم حرف میزد
_مگه من چیکارت کردم ...کاری کردم که ناراحت شدی.. هق.. توکه اینجوری نبودی ...
ساعت ها گذشت ات هنوز روی زمین داشت گریه میکرد
کم کم چشماش سیاهی رفت و بیهوش شد
بدنش شل شد و این باعث شد که محکم به کار بینت بخوره و بعدش پخش زمین بشه ...
"یک ربع بعد"
جونگکوک از اتاقش خارج شد و به سمت اشپزخونه حرکت کرد
که با جسم کوچیک و ظریف ات روبرو شد
_نگا کن کجا هم خوابش بر... وایسا ات ...ات بلند شو ات
جونگکوک اول باور نکرد فکر کرد ات روی زمین خوابش برده
ولی بعدش هرچقدر ات رو تکون داد ات بلند نشد
خیلی سریع ات رو بغل کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد
_سلام ...
_سلام اتفاقی افتاده اقا
_ب..بله همسرم بیهوش شده
_سریع بزاریدش روی تخت
_باشه
ات رو روی تخت گذاشت و پرستارا ات رو بردن داخل اتاق
جونگکوک روی صندلی اونجا نشست و با دستاش سرش رو گرفت
_هم تقصیر منه ...
همین جمله کافی بود
《ساعاتی بعد》
_خب اقای
_جئون هستم
_عا بله اقای جئون حال همسرتون خوبه
ولی انگار که بهشون فشار عصبی وارد شده
لطفا و خواهشا حواستون بهش باشه تا بهتر بشن
_بله چشم ...میتونم ببینمش
_حتما ولی هنوز بهوش نیومدن ...اتاقشون انتهای راه رو هستش
_مرسی
_خواهش میکنم
...
- ۱۵۷
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط