حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 8
نیکا: پس من میرم تو اتاق لباس بپوشم
مهشاد: حلع ماعم میریم تو سالن منتظرمیمونیم
*با دیانا و پانیذ به سمت سالن رفتیم*
پانیذ: بچه ها من برم کیکو بزارم تو یخچال
تا بیشتر از این آب نشدع
دیانا: باشه برو
پانیذ:*داشتم به سمت آشپز خونه
میرفتم که دیدم مامان نیکا
توی آشپز خونست جوری
که منو نمیدید ولی من
اونو میدیدم...دیدم که داره با تلفن حرف میزنه. نمیخواستم مزاحمش بشم
واسه ی همین بدون سروصدا رفتم توی آشپز خونه. دیدم مامان نیکا داره میگه....
مامان نیکا: من دارم از نگرانی
سکته میکنم اوقت تو با دوستات میری کافه گیممم(اروم ولی عصبی)
☆نویسنده:دوزتان پشت تلفن رضا ینی داداش نیکا بود ولی پانیذ نمیدونست کیه☆
رضا: مادر من خب چراااا مگه به سر نوشت اعتقادی نداری خب شاید پیشرفت کنهه


خب خب دوستان رمان داره جالب میشه. پس اگه راضی هستی تورو جون جدت لایک کننن😂💙🦋
عا راستی تا اینجا خوب بود؟
دیدگاه ها (۱۱)

حقیقت پنهان🌱part 9پانیذ:*پشت تلفن یکی گفت مادر من فهمیدم که ...

تورو خدا آفلاین نشین وقتی دارین بام چت میکنین😂❤https://wisgo...

حقیقت پنهان🌱part 7نیکا: واییییی مرسی بهترین هاااا. بیاین بغل...

part 6🌱حقیقت پنهانمامان نیکا: بچه ها نیکا رفته یه دوش بگیره ...

《 مدرسه رویایی 》

#عشق_پولی#part20پاشدم کشو رو باز کردم یه شلوار بگ مشکی با رک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط