رمان دورترین نزدیک ۲
#پارت_13
ترانه
بله همونطور که حدس میزدم یه سرم به غذا نزده! خوبه قبلا زیر قیمه رو خاموش کرده بودم
برنجم پخته بود خاموشش کردم
شروین: من اشتباه حس میکنم یا واقعا بوی قیمه س؟!
با لبخند برگشتم سمتش گونشو بوسیدم
_ خسته نباشی ، نخیر واقعیه
شروین: اوم خانومم چه کرده شما خسته نباشی
رفت بالا منم میخواستم سفره بچینم شیدا اینارو صدا کردم
یکی از پشت بغلم کرد ترسیده میخواستم برگردم که صدای شروین به گوشم خورد : منم پرنسس
ازم جدا شدو حوله به دست وایساده بود
_ اون چیه؟!
دستمو کشید اونورتر و مشغول خشک کردن موهام شد: سرما میخوری موهات خیسه آبه اینجوری میان بیرون؟!
مشغول کارش بود که بچه ها اومدن حوله رو ازش گرفتم
_شیدا خانوم اگه بلدین این یکیو میزو بچین من بیام
شیدا: دیگه در اون حدم که نیستم عزیزم
_ خوبه
رفتم موهامو قشنگ خشک کردم نمیدونم چرا اما شسوار دوست نداشتم!
شروین اومد لباسشو عوض کنه پیرهنشو دراورد منم مشغول کارم بودم
برگشتم سمت آینه
اونم لباسشو عوض کنه
فک کردم عوض کرد و رفت یه کوچولو آرایش کردم چند مین بعد گفتم برم بیرون با دیدنش که تکیه داده بود ب دیوارو زل زده بود به من هینی گفتم
یهویی یاد یه چیزی افتادم!
ماهور وایساده بود کنار در و خیره شده بود بهم بهش گفتم از کی اینجایی؟! اونم گفت از اولش! و چیزای مبهمی!
تو فکر همین بودم که بفهمم دقیقا قضیه چیه سرم درد میکرد نمیتونستم به خودم فشار بیارم دکتر گفته بود خوب نیست برا وضعیتم بیخیال دستمو گذاشتم روی سرم که شروین اومد طرفم : خوبی؟!
_ اره چیزی نیست یه لحظه سرم درد گرفت
شروین: باشه عزیزم بریم غذا بخور خواستی میریم دکتر یا میگم دکتر بیاد اینجا
_ نه لازم نیست اونم که حرفاشو زد معلوم نیست من اصا حافظمو به دست بیارم یا نه!
شروین بغلم کردو من به این فک میکردم چرا یاد خاطره ای افتادم که توش ماهور بود و من!؟
سعی کردم بیشتر خودمو اذیت نکنم که حال دکترو دارو رو اصلا نداشتم
نشستیم سر میز و مشغول خوردن غذام شدم
شیدا: به به ترانه خانوم خیلیم خوبه!
_ ما اینیم دختر جون کم کم یادت میدم
شیدا: دوس ندارم!
_ شیدا تو چی دوس داری در کل؟!
شیدا ماهورو نگا کرد : ایشونو
شروین خندید منم به ماهور نگا کردم
شیدا: نمیدونم دیگه همینه که هست
_چی بگم بی هنر ترین انسان عالم
شیدا: نصیحت کن بگو دو روز دیگه که باهاش ازدواج کردی پشیمون میشی هیچی بلد نیستی
خندیدم
_تو میدونی و ماهور دیگه!
لیوان نوشابه رو سرکشیدم و مشغول غذا خوردنم شدم...
#دورترین_نزدیک2
#رمان
#خاص #جذاب #پست_جدید #قشنگ #زیبا #شیک #بینظیر #جالب
ترانه
بله همونطور که حدس میزدم یه سرم به غذا نزده! خوبه قبلا زیر قیمه رو خاموش کرده بودم
برنجم پخته بود خاموشش کردم
شروین: من اشتباه حس میکنم یا واقعا بوی قیمه س؟!
با لبخند برگشتم سمتش گونشو بوسیدم
_ خسته نباشی ، نخیر واقعیه
شروین: اوم خانومم چه کرده شما خسته نباشی
رفت بالا منم میخواستم سفره بچینم شیدا اینارو صدا کردم
یکی از پشت بغلم کرد ترسیده میخواستم برگردم که صدای شروین به گوشم خورد : منم پرنسس
ازم جدا شدو حوله به دست وایساده بود
_ اون چیه؟!
دستمو کشید اونورتر و مشغول خشک کردن موهام شد: سرما میخوری موهات خیسه آبه اینجوری میان بیرون؟!
مشغول کارش بود که بچه ها اومدن حوله رو ازش گرفتم
_شیدا خانوم اگه بلدین این یکیو میزو بچین من بیام
شیدا: دیگه در اون حدم که نیستم عزیزم
_ خوبه
رفتم موهامو قشنگ خشک کردم نمیدونم چرا اما شسوار دوست نداشتم!
شروین اومد لباسشو عوض کنه پیرهنشو دراورد منم مشغول کارم بودم
برگشتم سمت آینه
اونم لباسشو عوض کنه
فک کردم عوض کرد و رفت یه کوچولو آرایش کردم چند مین بعد گفتم برم بیرون با دیدنش که تکیه داده بود ب دیوارو زل زده بود به من هینی گفتم
یهویی یاد یه چیزی افتادم!
ماهور وایساده بود کنار در و خیره شده بود بهم بهش گفتم از کی اینجایی؟! اونم گفت از اولش! و چیزای مبهمی!
تو فکر همین بودم که بفهمم دقیقا قضیه چیه سرم درد میکرد نمیتونستم به خودم فشار بیارم دکتر گفته بود خوب نیست برا وضعیتم بیخیال دستمو گذاشتم روی سرم که شروین اومد طرفم : خوبی؟!
_ اره چیزی نیست یه لحظه سرم درد گرفت
شروین: باشه عزیزم بریم غذا بخور خواستی میریم دکتر یا میگم دکتر بیاد اینجا
_ نه لازم نیست اونم که حرفاشو زد معلوم نیست من اصا حافظمو به دست بیارم یا نه!
شروین بغلم کردو من به این فک میکردم چرا یاد خاطره ای افتادم که توش ماهور بود و من!؟
سعی کردم بیشتر خودمو اذیت نکنم که حال دکترو دارو رو اصلا نداشتم
نشستیم سر میز و مشغول خوردن غذام شدم
شیدا: به به ترانه خانوم خیلیم خوبه!
_ ما اینیم دختر جون کم کم یادت میدم
شیدا: دوس ندارم!
_ شیدا تو چی دوس داری در کل؟!
شیدا ماهورو نگا کرد : ایشونو
شروین خندید منم به ماهور نگا کردم
شیدا: نمیدونم دیگه همینه که هست
_چی بگم بی هنر ترین انسان عالم
شیدا: نصیحت کن بگو دو روز دیگه که باهاش ازدواج کردی پشیمون میشی هیچی بلد نیستی
خندیدم
_تو میدونی و ماهور دیگه!
لیوان نوشابه رو سرکشیدم و مشغول غذا خوردنم شدم...
#دورترین_نزدیک2
#رمان
#خاص #جذاب #پست_جدید #قشنگ #زیبا #شیک #بینظیر #جالب
۱۵.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.