★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۵۴...
یارو : قربان، تموم شد
یارو سریع به یکی زنگ زد.
شیون : خوبه .بیارینش اینجا
شیون بعد از شنیدن خبر دستگیری موفق جیمین نیشخندی زد.
شیون : نابودت میکنم، مین یونگی
*****
چانیول : آقا؟
همه جا رو گشت ولی نبود، یه دفعه چیز براقی دید .برش داشت و بستنیو خرید و رفت جایی که جیمین بود ....یا قرار بود باشه.
متوجه شد حلقه جیمینه.
چانیول : شت
بلافاصله به یونگی زنگ زد که بهش خبر بده
_چیه؟
یونگی با دیدن اسم چانیول گوشی رو سریع جواب داد.
چانیول : مثل اینکه شیون عملیاتشو زودتر از چیزی که فکر میکردیم شروع کرده. جیمینو رو گروگان گرفته.
_منتظر چی ای؟ ردشو بزن دیگه!
چانیول : مشکل همینجاس قربان، ردیابی که بهش دادیم دست منه، احتمالا وقتی
جیمین داشت سعی میکرد فرار کنه از دستش افتاده.
_فااااک!
یونگی سریع تلفو قطع کرد و از اتاق بیرون زد، دیگه مالاقات اهمیتی نداشت.
_وندی !یه نامه بفرست که همکاری مون با لی انت تمومه!
وندی : و-ولی قربان جلسه
_بهشون بگو جلسه تمومه، کاری که بت میگم رو بکن!!!!
یونگی با عصبانیت داد کشید .وندی فقط با ترس سرشو تکون داد و سریع از یونگی عصبانی دور شد.
_کجان؟
از لی پرسید.
لی : دارن میرن به اون خونه قدیمی، از شهر دورن
_آماده شو بریم اونجا !امروز تمومش میکنیم و اوه !یادت نره خانوادشو
بیاری !...لبخند ترسناکی روی لبای یونگی نشست.
ادامه دارد...
پارت ۵۴...
یارو : قربان، تموم شد
یارو سریع به یکی زنگ زد.
شیون : خوبه .بیارینش اینجا
شیون بعد از شنیدن خبر دستگیری موفق جیمین نیشخندی زد.
شیون : نابودت میکنم، مین یونگی
*****
چانیول : آقا؟
همه جا رو گشت ولی نبود، یه دفعه چیز براقی دید .برش داشت و بستنیو خرید و رفت جایی که جیمین بود ....یا قرار بود باشه.
متوجه شد حلقه جیمینه.
چانیول : شت
بلافاصله به یونگی زنگ زد که بهش خبر بده
_چیه؟
یونگی با دیدن اسم چانیول گوشی رو سریع جواب داد.
چانیول : مثل اینکه شیون عملیاتشو زودتر از چیزی که فکر میکردیم شروع کرده. جیمینو رو گروگان گرفته.
_منتظر چی ای؟ ردشو بزن دیگه!
چانیول : مشکل همینجاس قربان، ردیابی که بهش دادیم دست منه، احتمالا وقتی
جیمین داشت سعی میکرد فرار کنه از دستش افتاده.
_فااااک!
یونگی سریع تلفو قطع کرد و از اتاق بیرون زد، دیگه مالاقات اهمیتی نداشت.
_وندی !یه نامه بفرست که همکاری مون با لی انت تمومه!
وندی : و-ولی قربان جلسه
_بهشون بگو جلسه تمومه، کاری که بت میگم رو بکن!!!!
یونگی با عصبانیت داد کشید .وندی فقط با ترس سرشو تکون داد و سریع از یونگی عصبانی دور شد.
_کجان؟
از لی پرسید.
لی : دارن میرن به اون خونه قدیمی، از شهر دورن
_آماده شو بریم اونجا !امروز تمومش میکنیم و اوه !یادت نره خانوادشو
بیاری !...لبخند ترسناکی روی لبای یونگی نشست.
ادامه دارد...
۱.۴k
۱۵ دی ۱۴۰۳