امی تو اتاقش رو تختش به گریه نشسته بود.الناز که اومد تو س
امی تو اتاقش رو تختش به گریه نشسته بود.الناز که اومد تو سریع اشکاشو پاک کرد.الناز:«حمید؟»امی:«بله؟»-چی شده؟/-هیچی عزیزم چی باید بشه؟/-خودتو نزن به اون راه،خودم دیدم بغض کردی اومدی اینجا،من باهات زندگی کردم و اخلاقتو مثل کف دستم میشناسم(اومد نشست کنارش)میشه بگی چی شده که اینقدر ناراحتی/-همین ماجرای دیروز یادم افتاد،دست خودم نبود گریم گرفت/-واسه چی؟/-اینکه مصرف کردم/-حمید مگه عمدی بود؟/-نه/-خب دیگه،این که ناراحتی نداره،گذشته ها گذشته باید فراموشش کنی/-نه...به خاطر اون ناراحت نیستم.../-پس چی شده؟/-مجبورم کردی بگم/-خب؟!حمید دیگه داری نگرانم میکنی،چی شده زودتر بگو قلبم اومد تو دهنم/-چیز خاصی نیست.../-اگه چیز خاصی نیست پس چرا اینقدر ناراحتی/-(نفس عمیق کشید) امروز که رفته بودم ارتش،همه ما جمع شده بودیم که ببینیم رییس چی میگه،یه جلسه تو فضای بیرون درباره پیشنهاداتمون گذاشتیم،ولی...نمیدونم چرا...یهو کنترلمو از دست دادم،استفراغ کردم/-خب؟!/-همین/-همین؟!دلیل نگرانیت همین بود؟!/-الناز تو نمیدونی...نمیدونی آبرو و حیثیتم بین بچه های ارتش رفت،اگه منو ببینن با خودشون نمیگن که این همونیه که جلوی همه اللخصوص رییس بالا اورده بود؟؟؟/-خب بگن،به جهنم،مگه دست خودت بود/-گفتم درکم نمیکنی/-چرا درکت نمیکنم؟اصلا دلیل تو منطقیه که قبول کنم؟هر انسانی به طور طبیعی اینجوری میشه،تو هم باید الان بری استراحت کنی/-کجا برم استراحت کنم؟باید برم برگه پزشکی امضاء کنم واسه ارتش،هارداسان؟/-حالا هنوز اونو امضاء میکنی،راستی اگه دیدی رفته رفته حالت داره بدتر میشه پاشیم بریم دکتر/-نمیخواد/-حمید...😐/-باشه😑/-من رفتم،حالت که بهتر شد بیا پذیرایی،فردا هم از من میشنوی بریم یه سرم بزن/-باشه/پا شد رفت.
۳.۲k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.