ادامه:
ادامه:
رفت.ص بعد:امی توی هواپیما نشسته بود و دستاش رو روی شکمش گذاشته بود و درد میکشید.رییسم کنارش وایساده بود:«بهتری امجدی؟»امی سرشو تکون داد که یعنی آره:«بدبخت شدم»-این چه حرفیه؟/-الان به بچه های ارتش چی بگم؟/-مگه چی باید بگی؟/-قربان حتما میپرسن چی شده منم باید بهشون یه جوابی بدم دیگه/-من که گفتم بهت مرخصی بدم بری خونه،اگه رفته بودی هیچ کدوم از این اتفاقا نیفتاده بود/-قربان،چیزی که شما میگین قبول،ولی من اگه یکم زودتر میرفتم خونه خانومم شک نمیکرد که این چرا زودتر اومده خونه؟/-خب اون مگه نمیدونه تو اشتباهی مصرف کردی؟/-چرا/-خب بهش میگفتی حالم خراب بود مرخصی گرفتم/آرشان در زد:«میتونم بیام قربان؟»-بیا تو/اومد:«چرا اینجوری شدی؟»یه چند دقیقه ای ساکت موندن.رییس:«به یه دلیل شخصی،تو هم برو اگه ازت پرسیدن چه خبر بگو از صبح اینجوری بود»آرشان:«چشم قربان»رفت./-پاشو/-نمیتونم/-چرا نمیتونی/-دل پیچه دارم/-میدونم دل پیچه داری،واسه همین میگم پاشو برو/-قربان گفتم که،اذیت نمی زاره پاشم/نشون داد آرشان بیرون وایساد داشت گوش میداد/-داری بهونه در میاری/-خیر/-امجدی یا پا میشی یا میگم بیان ببرنت/-میشه یکم اینجا بشینم/-با این کار فقط خودتو اذیت میکنی،من میگم برو خونه استراحت کن/امجدی چشاش پر اشک شد./:«امجدی؟داری گریه میکنی؟منو نگاه کن ببینم»-نه قربان/-من که میدونم داری گریه میکنی،امجدی مرد که گریه نمیکنه،بچه شدی؟/-ببخشید/-پاشو ادا نده پاشو،دستمو بگیر/آرشانو نشون داد چشاش پر اشک شده بود.رفت پیش فرهاد و دو تا دوستای دیگه ش.دوستش:«حال امجدی چطوره؟»آرشان:«بد نیست»
رفت.ص بعد:امی توی هواپیما نشسته بود و دستاش رو روی شکمش گذاشته بود و درد میکشید.رییسم کنارش وایساده بود:«بهتری امجدی؟»امی سرشو تکون داد که یعنی آره:«بدبخت شدم»-این چه حرفیه؟/-الان به بچه های ارتش چی بگم؟/-مگه چی باید بگی؟/-قربان حتما میپرسن چی شده منم باید بهشون یه جوابی بدم دیگه/-من که گفتم بهت مرخصی بدم بری خونه،اگه رفته بودی هیچ کدوم از این اتفاقا نیفتاده بود/-قربان،چیزی که شما میگین قبول،ولی من اگه یکم زودتر میرفتم خونه خانومم شک نمیکرد که این چرا زودتر اومده خونه؟/-خب اون مگه نمیدونه تو اشتباهی مصرف کردی؟/-چرا/-خب بهش میگفتی حالم خراب بود مرخصی گرفتم/آرشان در زد:«میتونم بیام قربان؟»-بیا تو/اومد:«چرا اینجوری شدی؟»یه چند دقیقه ای ساکت موندن.رییس:«به یه دلیل شخصی،تو هم برو اگه ازت پرسیدن چه خبر بگو از صبح اینجوری بود»آرشان:«چشم قربان»رفت./-پاشو/-نمیتونم/-چرا نمیتونی/-دل پیچه دارم/-میدونم دل پیچه داری،واسه همین میگم پاشو برو/-قربان گفتم که،اذیت نمی زاره پاشم/نشون داد آرشان بیرون وایساد داشت گوش میداد/-داری بهونه در میاری/-خیر/-امجدی یا پا میشی یا میگم بیان ببرنت/-میشه یکم اینجا بشینم/-با این کار فقط خودتو اذیت میکنی،من میگم برو خونه استراحت کن/امجدی چشاش پر اشک شد./:«امجدی؟داری گریه میکنی؟منو نگاه کن ببینم»-نه قربان/-من که میدونم داری گریه میکنی،امجدی مرد که گریه نمیکنه،بچه شدی؟/-ببخشید/-پاشو ادا نده پاشو،دستمو بگیر/آرشانو نشون داد چشاش پر اشک شده بود.رفت پیش فرهاد و دو تا دوستای دیگه ش.دوستش:«حال امجدی چطوره؟»آرشان:«بد نیست»
۳.۵k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.