فیک (شانس دوباره) پارت هجدهم
با بچه ها رفتیم بیرون که خرید کنیم.رفتیم یه فروشگاه تقریبا بزرگ.مین جون گفت:مامان...میسه بلم شیلموز بلدالم؟
همیشه اینو میپرسید منم گفتم:باشه فقط باید بری تو راهروی اونوری.مراقب باش.
و رفت تو یه لاین دیگه که لاین لبنیات بود.مین هی هم پیش من موند.چند دقیقه گذشت که مین هی گفت:مامان...داداشی چلا نیومد؟
منم تا الان حواسم نبود و نگران شدم.رفتم توی همون لاین دیدم کسی نیست.از هر کسی که توی اون فروشگاه بود پرسیدم ولی ندیده بودنش.چطور ممکنه؟ینی گمش کردم؟با عجله رفتم بیرونو کلی گشتم ولی نبود که نبود.یهو یه آقایی از فروشگاه اومد بیرون و گفت:اگر دنبال بچتون میگردید،من یه پسر که میخورد ۴ یا ۵ سالش باشه رو دیدمش که دست یه مرد سیاهپوشو گرفته بود.
همون موقع،جونگکوک اومد تو ذهنم.حتما اون اینکارو کرده.اون چند هفته ای که پیشش بودم،شمارشو تو گوشیم سیو کرده بودم.بهش زنگ زدم و تا جواب داد گفتم:عوضی بچمو کجا بردی؟
گفت:چی؟من؟کدوم بچه؟بچه ها چیزیشون شده؟
گفتم:ینی چی؟تو نبردیش پس مین جون کجاس؟
گفت:مین جون؟گمش کردی؟حتی چند ساعتم نمیتونی ازش نگهداری کن.کجایی؟
آدرس خونه ی لیانا رو دادم و خودم هم با تاکسی رفتم اونجا. وقتی رسیدم تند تند از پله ها رفتم بالا و به در کوبیدم.وقتی باز کرد با دیدن من که اینجوری بودم،گفت:خوبی؟چیشده؟
گفتم:مین...مین جون گم شده.با جونگکوک میریم دنبالش بگردیم تو مین هی رو نگه دار.میتونی؟
گفت:باشه باشه هرچی شد بهم خبر بده.
سر تکون دادم و رفتم پایین که همون موقع جونگکوک رسید.سوار شدم که گفت:اون یارو جیمین...بهش زنگ بزن بگو با ما بیاد.من میدونم مین جون کجاس.
گفتم:م...میدونی؟کجاس؟
گفت:یکی از دشمنام فهمیده شما ها مهمترین آدمای زندگیم هستین و...این کارو کرده.
مهمترین؟خیلی لفظ خوبی بود.تا چند ثانیه غرق اون بودم که گفت:بدو دیگه.
زنگ زدم به جیمین و اونم گفت الان با گروهشون میان...
امروز احتمالا دیگه نزارم.به بزرگی خودتون ببخشید دیگه.
«لایک،کامنت،فالو»
همیشه اینو میپرسید منم گفتم:باشه فقط باید بری تو راهروی اونوری.مراقب باش.
و رفت تو یه لاین دیگه که لاین لبنیات بود.مین هی هم پیش من موند.چند دقیقه گذشت که مین هی گفت:مامان...داداشی چلا نیومد؟
منم تا الان حواسم نبود و نگران شدم.رفتم توی همون لاین دیدم کسی نیست.از هر کسی که توی اون فروشگاه بود پرسیدم ولی ندیده بودنش.چطور ممکنه؟ینی گمش کردم؟با عجله رفتم بیرونو کلی گشتم ولی نبود که نبود.یهو یه آقایی از فروشگاه اومد بیرون و گفت:اگر دنبال بچتون میگردید،من یه پسر که میخورد ۴ یا ۵ سالش باشه رو دیدمش که دست یه مرد سیاهپوشو گرفته بود.
همون موقع،جونگکوک اومد تو ذهنم.حتما اون اینکارو کرده.اون چند هفته ای که پیشش بودم،شمارشو تو گوشیم سیو کرده بودم.بهش زنگ زدم و تا جواب داد گفتم:عوضی بچمو کجا بردی؟
گفت:چی؟من؟کدوم بچه؟بچه ها چیزیشون شده؟
گفتم:ینی چی؟تو نبردیش پس مین جون کجاس؟
گفت:مین جون؟گمش کردی؟حتی چند ساعتم نمیتونی ازش نگهداری کن.کجایی؟
آدرس خونه ی لیانا رو دادم و خودم هم با تاکسی رفتم اونجا. وقتی رسیدم تند تند از پله ها رفتم بالا و به در کوبیدم.وقتی باز کرد با دیدن من که اینجوری بودم،گفت:خوبی؟چیشده؟
گفتم:مین...مین جون گم شده.با جونگکوک میریم دنبالش بگردیم تو مین هی رو نگه دار.میتونی؟
گفت:باشه باشه هرچی شد بهم خبر بده.
سر تکون دادم و رفتم پایین که همون موقع جونگکوک رسید.سوار شدم که گفت:اون یارو جیمین...بهش زنگ بزن بگو با ما بیاد.من میدونم مین جون کجاس.
گفتم:م...میدونی؟کجاس؟
گفت:یکی از دشمنام فهمیده شما ها مهمترین آدمای زندگیم هستین و...این کارو کرده.
مهمترین؟خیلی لفظ خوبی بود.تا چند ثانیه غرق اون بودم که گفت:بدو دیگه.
زنگ زدم به جیمین و اونم گفت الان با گروهشون میان...
امروز احتمالا دیگه نزارم.به بزرگی خودتون ببخشید دیگه.
«لایک،کامنت،فالو»
۱۱.۵k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.