فیک (شانس دوباره) پارت نوزدهم.
باهم رفتیم بیرون شهر و بعد از نیم ساعت رانندگی وسط باغ و جنگل،رسیدیم به یه عمارت بزرگ.اول جیمین اینا با ماشینشون رفتن داخل که همون دشمن جیمین اومد بیرون گفت:به به آقای جیمین...خوشحال دوباره میبینمتون.
جیمین:الکی زر نزن بگو مین جون کجاس.
گفت:پیش من نیست.میتونین برین بگردین.
منم رفتم حیاطو بگردم و پلیسا هم داخلو.تقریبا همه های حیاطو گشته بودم که پلیسا گفتن که بریم و اینجا نیس.که یهو از یه اتاقکی گوشه ی حیاط،صدای آروم آرو گریه کردن میاد.رفتم سمتش و گفتم:مین جون...مامانی تویی؟
خیلی سریع و با عجله بلند شد و گفت:مامان...مامان...میتلسم.
تا صداشو شنیدم تا ته گلوم فریاد زدم که پلیسا بیان قفل این در آهنی رو بشکنن.وقتی اومد بیرون،زود دوید سمت منو جونگکوک و ما هم همزمان بغلش کردم.خیلی قشنگ بود انگار دوتا آدمی که ازدواج کردن و با بچه هاشون خوشبختن.
گفتم:مامانی...خیلی نگرانت شدم.ترسیدم بلایی سرت بیاد.
مین جون:نه مامانی من حوبم.
جونگکوک:جئون مین جون بایدم خوب باشه و مثل باباش قوی باشه.گفتم:ولی باباش که قوی نیست.
وقتی اینو گفت،در کنار اینکه بخاطر اینکه قدمون به مین جون برسه روی زانو هامون نشسته بودیم،جونگکوک صورتشو آورد جلو و نزدیک صورتم کرد و گفت:مطمئمنی نیستم؟
گفتم:کاملا
گفت:من بهت...
که جیمین گفت:خوب زوج خوشبخت...کارتونو بزارین برای بعد.اون مردو دستگیر کردیم.
جونگکوک:بد نیست یکم درس مزاحم نشدن یاد بگیری آقای جیمین؟
گفتم:بیخیال حالا.بیاین بریم.
رفتیم و سوار ماشین جونگکوک شدیم و مین جون یکم بعد خوابش برد.توی ماشین،یهو آهنگی که قبلاً منو جونگکوک،موقعی که مین جون و مین هی رو حامله بودم،با هم میخوندیمش.جونگکوک و برای عوض کردن جوّ، خواست آهنگو عوض کنه که دستشو گرفتم و گفتم:قشنگه.بزار بخونه.
کاش اون روزا برمیگشت.همه چیز عین سابق.موقع پخش آهنگ،چند قطره اشک از چشم اومد که جونگکوک دید و ماشینو زد کنار و دستمو گرفت و یه دست دیگشو گذاشت رو گونم.گفت:هی...گریه نکن.من هنوزم می خوام عین قدیما بشیم ولی اگر تو بخوای که نمیخوای و من مجبورم به نظرت احترام بزارم.
گفتم:خی...خیلی دلم برای تو تنگ شده...
اینو گفتم و بو*سیدمش.داشتم ل*باشو میب*وسیدم و اونم که از خداش بود،با ول*ع ل*بامو میخورد.ازش جدا شدم و گفتم: جونگکوک من هنوزم عاشقتم ولی ای کاش میتونستم ببخشمت.اما دله دیگه.یه بار شکسته نمیخواد برای دومین بار بشکنه.
گفت:قول میدم...قول میدم دیگه حتی یه خراش هم روش نیفته...بیا از نو شروع کنیم.من بدون تو نمیتونم،میفهمی؟
گفتم: نمیفهمم...نمیتونم که بفهممش.
گفت:بهت میفهمونم.
و خیلی سریع تر از قبل ل*بامو بو*سید و گاز میگرفت.انقد که طعم خو*نو تو دهنم فهمیدم.منم اینو میخواستم ولی درست بود؟درست بود که با این آدم دوباره از اول شروع کنم؟منم ادامه دادم تا اینکه صدای مین جون اومد که منو کوک سریع جدا شدیم...
«لایک،کامنت,فالو»
جیمین:الکی زر نزن بگو مین جون کجاس.
گفت:پیش من نیست.میتونین برین بگردین.
منم رفتم حیاطو بگردم و پلیسا هم داخلو.تقریبا همه های حیاطو گشته بودم که پلیسا گفتن که بریم و اینجا نیس.که یهو از یه اتاقکی گوشه ی حیاط،صدای آروم آرو گریه کردن میاد.رفتم سمتش و گفتم:مین جون...مامانی تویی؟
خیلی سریع و با عجله بلند شد و گفت:مامان...مامان...میتلسم.
تا صداشو شنیدم تا ته گلوم فریاد زدم که پلیسا بیان قفل این در آهنی رو بشکنن.وقتی اومد بیرون،زود دوید سمت منو جونگکوک و ما هم همزمان بغلش کردم.خیلی قشنگ بود انگار دوتا آدمی که ازدواج کردن و با بچه هاشون خوشبختن.
گفتم:مامانی...خیلی نگرانت شدم.ترسیدم بلایی سرت بیاد.
مین جون:نه مامانی من حوبم.
جونگکوک:جئون مین جون بایدم خوب باشه و مثل باباش قوی باشه.گفتم:ولی باباش که قوی نیست.
وقتی اینو گفت،در کنار اینکه بخاطر اینکه قدمون به مین جون برسه روی زانو هامون نشسته بودیم،جونگکوک صورتشو آورد جلو و نزدیک صورتم کرد و گفت:مطمئمنی نیستم؟
گفتم:کاملا
گفت:من بهت...
که جیمین گفت:خوب زوج خوشبخت...کارتونو بزارین برای بعد.اون مردو دستگیر کردیم.
جونگکوک:بد نیست یکم درس مزاحم نشدن یاد بگیری آقای جیمین؟
گفتم:بیخیال حالا.بیاین بریم.
رفتیم و سوار ماشین جونگکوک شدیم و مین جون یکم بعد خوابش برد.توی ماشین،یهو آهنگی که قبلاً منو جونگکوک،موقعی که مین جون و مین هی رو حامله بودم،با هم میخوندیمش.جونگکوک و برای عوض کردن جوّ، خواست آهنگو عوض کنه که دستشو گرفتم و گفتم:قشنگه.بزار بخونه.
کاش اون روزا برمیگشت.همه چیز عین سابق.موقع پخش آهنگ،چند قطره اشک از چشم اومد که جونگکوک دید و ماشینو زد کنار و دستمو گرفت و یه دست دیگشو گذاشت رو گونم.گفت:هی...گریه نکن.من هنوزم می خوام عین قدیما بشیم ولی اگر تو بخوای که نمیخوای و من مجبورم به نظرت احترام بزارم.
گفتم:خی...خیلی دلم برای تو تنگ شده...
اینو گفتم و بو*سیدمش.داشتم ل*باشو میب*وسیدم و اونم که از خداش بود،با ول*ع ل*بامو میخورد.ازش جدا شدم و گفتم: جونگکوک من هنوزم عاشقتم ولی ای کاش میتونستم ببخشمت.اما دله دیگه.یه بار شکسته نمیخواد برای دومین بار بشکنه.
گفت:قول میدم...قول میدم دیگه حتی یه خراش هم روش نیفته...بیا از نو شروع کنیم.من بدون تو نمیتونم،میفهمی؟
گفتم: نمیفهمم...نمیتونم که بفهممش.
گفت:بهت میفهمونم.
و خیلی سریع تر از قبل ل*بامو بو*سید و گاز میگرفت.انقد که طعم خو*نو تو دهنم فهمیدم.منم اینو میخواستم ولی درست بود؟درست بود که با این آدم دوباره از اول شروع کنم؟منم ادامه دادم تا اینکه صدای مین جون اومد که منو کوک سریع جدا شدیم...
«لایک،کامنت,فالو»
۱۳.۰k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.