فیک (شانس دوباره) پارت شونزدهم
وقتی رسیدیم به در که چند تا نگهبان هم جلوش بودن،وقتی دیدن پلیسه درو باز کردن.جونگکوک که انگار از پنجره ی اتاق خودش دیده بود،اومد و تا منو دید از حرص یه اخمی بهم کرد و گفت:جناب سروان؟بفرمایید.مشکلی پیش اومده؟
یه نگاه زیر چشمی بهم کرد و تصمیم گرفتم ساکت بمونم.
جیمین گفت:بله طبق قانون..............(داره قضیه رو میگه).......خانم ا/ت حق دارن با تصمیم خودشون بچه هاشونو پیش خودشون نگه دارن و هر موقع هم خواستن شما میتونید ببینیدشون.
گفت:اما اینم گفته که من پدر بچه هام؟
جیمین:بله ولی ایشون ۴ سال بچه ها رو بزرگ کردن.لطفا تا موضوع بیشتر کش پیدا نکرده،بچه ها رو بیارید.
وقتی جیمین دید که جونگکوک کاری نمیکنه،به ماموراش گفت برن داخل و خودشم رفت تا بچه ها رو بیارن.جونگکوک چونمو گرفت و گفت:میدونی این کارا تاوان داره دیگه؟
گفتم:مثلا چی؟میای شکنجم میدی؟نکنه میخوای بچه ها رو بگیری؟...آخخخ ترسیدم.برو گمشو.تو دیگه تو زندگی ما نقشی جز یه عوضی نداری.حالا هم برو اونور تا بقیه ی کثافت کاریاتو لو ندادم.
چونمو بیشتر فشار داد و چون از پشت منو گرفته بود،هم بهش خیلی نزدیک بودم و هم نمیتونستم برم.یهو جیمین اومد و گفت:هی هی...ولش کن.ا/ت خوبی؟
جونگکوک:ا/ت؟نمی خوای یه «خانمی» سر یا تهش اضافه کنی؟
جیمین:باید از تو اجازه بگیرم چطور صداش بزنم؟...خانم ا/ت شما میتونید بخاطر اینکه وقتی ما نبودیم این کارو باهاتون کرد هم شکایت کنین.
هر دوشون بهم نگاه کردن که گفتم:من خوبم و نمی خوام هم شکایت کنم.میشه بریم؟بچه ها کجان؟
وقتی گفتم شکایت نمیکنم جونگکوک آروم(ولی شنیدم) گفت:ا/ت تو هنوزم دوسم داری.چرا انکارش میکنی؟
گفتم:نه خیر.دیگه چی؟...جیمین...آ...آقای جیمین،بچه ها کجان؟
جیمین:دارن میارنشون...
که بچه ها دویدن طرفم.گفتم: خرگوشای من...بیاین بغل مامانی ببینم.
اومدن بغلم که مین جون گفت:مامانی دلمون حیلی بلات تنگ سده بود.
مین هی:چلا لفتی؟
گفتم:کار داشتم...خاله لیانا کارم داشت.دلتون براش تنگ نشده؟میاین بریم پیشش؟
بچه ها:آله آله.
مین هی:بابایی...بیا بوست کنم که وحتی میلم دلت بلام تنگ نسه
جونگکوک یه لبخند با بغضی زد و داشت گریش میگرفت.دلم براش سوخت ولی نباید انقد زود رامش میشدم.مین هی و مین جون رفتن بغل جونگکوک و لپاشو بوسیدن.
مین جون: زود بلمیگلدم (برمیگردم) پیشت.دلت بلامون تنگ نسه هااا
جونگکوک:نه نگران نباش من اینجا منتظرتونم.خب؟حالا برید.خوش بگذره....
«لایک،کامنت،فالو»
یه نگاه زیر چشمی بهم کرد و تصمیم گرفتم ساکت بمونم.
جیمین گفت:بله طبق قانون..............(داره قضیه رو میگه).......خانم ا/ت حق دارن با تصمیم خودشون بچه هاشونو پیش خودشون نگه دارن و هر موقع هم خواستن شما میتونید ببینیدشون.
گفت:اما اینم گفته که من پدر بچه هام؟
جیمین:بله ولی ایشون ۴ سال بچه ها رو بزرگ کردن.لطفا تا موضوع بیشتر کش پیدا نکرده،بچه ها رو بیارید.
وقتی جیمین دید که جونگکوک کاری نمیکنه،به ماموراش گفت برن داخل و خودشم رفت تا بچه ها رو بیارن.جونگکوک چونمو گرفت و گفت:میدونی این کارا تاوان داره دیگه؟
گفتم:مثلا چی؟میای شکنجم میدی؟نکنه میخوای بچه ها رو بگیری؟...آخخخ ترسیدم.برو گمشو.تو دیگه تو زندگی ما نقشی جز یه عوضی نداری.حالا هم برو اونور تا بقیه ی کثافت کاریاتو لو ندادم.
چونمو بیشتر فشار داد و چون از پشت منو گرفته بود،هم بهش خیلی نزدیک بودم و هم نمیتونستم برم.یهو جیمین اومد و گفت:هی هی...ولش کن.ا/ت خوبی؟
جونگکوک:ا/ت؟نمی خوای یه «خانمی» سر یا تهش اضافه کنی؟
جیمین:باید از تو اجازه بگیرم چطور صداش بزنم؟...خانم ا/ت شما میتونید بخاطر اینکه وقتی ما نبودیم این کارو باهاتون کرد هم شکایت کنین.
هر دوشون بهم نگاه کردن که گفتم:من خوبم و نمی خوام هم شکایت کنم.میشه بریم؟بچه ها کجان؟
وقتی گفتم شکایت نمیکنم جونگکوک آروم(ولی شنیدم) گفت:ا/ت تو هنوزم دوسم داری.چرا انکارش میکنی؟
گفتم:نه خیر.دیگه چی؟...جیمین...آ...آقای جیمین،بچه ها کجان؟
جیمین:دارن میارنشون...
که بچه ها دویدن طرفم.گفتم: خرگوشای من...بیاین بغل مامانی ببینم.
اومدن بغلم که مین جون گفت:مامانی دلمون حیلی بلات تنگ سده بود.
مین هی:چلا لفتی؟
گفتم:کار داشتم...خاله لیانا کارم داشت.دلتون براش تنگ نشده؟میاین بریم پیشش؟
بچه ها:آله آله.
مین هی:بابایی...بیا بوست کنم که وحتی میلم دلت بلام تنگ نسه
جونگکوک یه لبخند با بغضی زد و داشت گریش میگرفت.دلم براش سوخت ولی نباید انقد زود رامش میشدم.مین هی و مین جون رفتن بغل جونگکوک و لپاشو بوسیدن.
مین جون: زود بلمیگلدم (برمیگردم) پیشت.دلت بلامون تنگ نسه هااا
جونگکوک:نه نگران نباش من اینجا منتظرتونم.خب؟حالا برید.خوش بگذره....
«لایک،کامنت،فالو»
۱۱.۳k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.