*شیلان*
*شیلان*
هیرسا:
چشامو باز کردم نگین تو بغلم بود گفته بودم بهم نزدیک نشه ولی کو گوش شنوا از تخت اومدم پایین صبح شده بود وپرده باز بود تا آخر بازش کردم نگین بیدار شد وبا دیدنم لبخند زد وگفت : خوبی عزیزم
- خوبم
نگاهی بهم انداخت وبالبخند گفت : صبحانه آماده می کنم بیا
- باشه
اون رفت آشپزخونه منم یه دوش گرفتم اومدم بیرون هم زمان شیلان از اتاقش اومد بیرون با دیدنم سرشوخم کرد وگفت : بهتری
این الان خجالت کشید ؟!!!!
- خوبم
رفتم اتاقم لباس پوشیدم واومدم بیرون دخترا پشت میز نشسته بودن
نگین : شیلان صبحونه آماده کرده
- الان چرا شیلان ساکت بود وحمله نمی کرد به نگین که داشت مسخره اش می کرد
نگین : دانشگاه میری ؟!
شیلان : اره
چند لقمه خورد ورفت طرف در
- کلیدو ببر
برگشت نگام کرد انگار اون شیلان کوچلویی بود که برای بار اول دیدم
نگین : هیرسا
- هوووم
نگین : چرا شیلان پیش توه
- شیلان امانت عموی خدا بیامرزمه همه باهاش مثله خانوادمون رفتار می کنیم چون من ازشون دور بودم زیاد با من صمیمی نیست
نگین : فکر کنم برعکس این حرفه
- نه
نگین : برات نهار درست می کنم میرم
- ممنون نگین که همیشه کنارم بودی
بهم لبخند زد وبلند شد مشغول درست کردن یه نهار سبک شد باید مواظب خورد خوراکم می بودم ولی خیلی وقت بود باز معدم بهم ریخته بود وشدم مثله گذشته ای که تازگیها برام تکرار می شد
خیلی از کارام مونده بود ورفتم سراغ ویلونم داشتم کوکش می کردم نگین اومدکنارم وگفت : من باید برم شاید شب اومدم بهت سر زدم مواظب خودت باش
- ممنون نگین
لبخندی زد ورفت اتاقم وقتی برگشت لباس پوشیده بود کیفشم دستش بود
نگین : به دختر عموی وحشی ات بگو مواظبت باشه
- تو حرفی بهش زدی
نگین : چه حرفی ؟!
- که انقدر آروم بود
نگین : نه چیزی نگفتم
خم شدگونه ام رو بوسید نگاش کردم لبخند کمرنگی زدورفت
اینم از دوست من عاشق از آب در اومد بی توجه مشغول کارم شدم
هیرسا:
چشامو باز کردم نگین تو بغلم بود گفته بودم بهم نزدیک نشه ولی کو گوش شنوا از تخت اومدم پایین صبح شده بود وپرده باز بود تا آخر بازش کردم نگین بیدار شد وبا دیدنم لبخند زد وگفت : خوبی عزیزم
- خوبم
نگاهی بهم انداخت وبالبخند گفت : صبحانه آماده می کنم بیا
- باشه
اون رفت آشپزخونه منم یه دوش گرفتم اومدم بیرون هم زمان شیلان از اتاقش اومد بیرون با دیدنم سرشوخم کرد وگفت : بهتری
این الان خجالت کشید ؟!!!!
- خوبم
رفتم اتاقم لباس پوشیدم واومدم بیرون دخترا پشت میز نشسته بودن
نگین : شیلان صبحونه آماده کرده
- الان چرا شیلان ساکت بود وحمله نمی کرد به نگین که داشت مسخره اش می کرد
نگین : دانشگاه میری ؟!
شیلان : اره
چند لقمه خورد ورفت طرف در
- کلیدو ببر
برگشت نگام کرد انگار اون شیلان کوچلویی بود که برای بار اول دیدم
نگین : هیرسا
- هوووم
نگین : چرا شیلان پیش توه
- شیلان امانت عموی خدا بیامرزمه همه باهاش مثله خانوادمون رفتار می کنیم چون من ازشون دور بودم زیاد با من صمیمی نیست
نگین : فکر کنم برعکس این حرفه
- نه
نگین : برات نهار درست می کنم میرم
- ممنون نگین که همیشه کنارم بودی
بهم لبخند زد وبلند شد مشغول درست کردن یه نهار سبک شد باید مواظب خورد خوراکم می بودم ولی خیلی وقت بود باز معدم بهم ریخته بود وشدم مثله گذشته ای که تازگیها برام تکرار می شد
خیلی از کارام مونده بود ورفتم سراغ ویلونم داشتم کوکش می کردم نگین اومدکنارم وگفت : من باید برم شاید شب اومدم بهت سر زدم مواظب خودت باش
- ممنون نگین
لبخندی زد ورفت اتاقم وقتی برگشت لباس پوشیده بود کیفشم دستش بود
نگین : به دختر عموی وحشی ات بگو مواظبت باشه
- تو حرفی بهش زدی
نگین : چه حرفی ؟!
- که انقدر آروم بود
نگین : نه چیزی نگفتم
خم شدگونه ام رو بوسید نگاش کردم لبخند کمرنگی زدورفت
اینم از دوست من عاشق از آب در اومد بی توجه مشغول کارم شدم
۱۰.۴k
۱۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.