بی رحم
#بی_رحم
part 53
داشتم لباسم رو مرتب میکردم که در اتاق باز شد معلوم بود جیمینه
نفسم رو کلافه بیرون دادم و رو بهش گفتم : نباید قبل از اینکه بیای دری چیزی بزنی اگه من داشتم لباس عوص میکردم چی
اون که تازه از موقعیت با خبر شده بود تک خنده ای کرد و گفت : حالا که چیزی نشده بعدشم منو تو زن و شوهریم فکر نکنم اینجور چیزا مشکلی داشته باشه
چیزی در جواب بهش نگفتم و به سمت اینه رفتم و رژ کم رنگی زدم و موهامو شونه زدم باز نگهشون داشتم
خیلی وقت بود از این جور لباسا نپوشیده بودم همیشه عادت داشتم یه لباس مجلسی بپوشم ...کیفم رو از روی تخت برداشتم و گوشیم رو توش انداختم بعدم رو به جیمین کردم و گفتم : بهتره تا دیرمون نشده بریم
اونم از روی تخت بلند شد و همونطور که داشت به سمت در میرفت گفت : اوکی پس بیا بریم
بعدم دستش رو توی جیب شلوارش برد و از اتاق خارج شد
منم پشت سرش راه افتادم برای امشب کمی دلشوره داشتم که مبادا پدر و مادرمم متوجه رابطه ی سرد منو جیمین بشن
اما خب از طرفی خیالم از جیمین راحت بود مراقبه که چیزی لو نره
همراه با جیمین سوار ماشین شدیم و به سمت خونه پدر و مادرمم حرکت کردیم
توی راه حرفی بین منو جیمین زده نشد هنوز بابت اتفاقات صبح نگران بودم اما سعی کردم نگرانیم رو بروز ندم
با رسیدنمون به عمارت پدرم جیمین ماشین رو همون بیرون پارک کرد بعدم به سمت من اومد کمی بهم نزدیک تر شد و طوری که فقط من بشنوم گفت : از اخرین باری که اومدیم مدت زیادی میگذره فکر کنم بدجور دلتنگ پدر و مادرتی مگه نه
_اره همینطور
همونطور که داشتیم حیاط رو با قدمایی طی میکردیم کمی بهم نزدیک تر شد و دستش رو دور کمر انداخت
از حرکتش کمی جا خوردم اما وقتی متوجه شدم همش جز نقشه هاشه بی اهمیت به کارش به راهم ادامه دادم با رسیدن به عمارت خدمتکارا در رو باز کردن و ما رو به سمت اتاق مهمان راهنمایی کردن
جیمین هنوز دستش رو دور کمرم انداخته بود
با دیدن پدر و مادرم که به استقبالمون اومده بودن دستش رو دور کمرم محکم تر کرد و با لحن مهربونی سلامی به پدر و مادرم کرد
بعدم دستش رو دور کمرم شل تر کرد
نمیدونم چرا اما با دیدن مادرم دلتنگیم بیشتر شده بود برای همین به سمت مادرم رفتم و اونو محکم بغل کردم انگاری سال ها بود ندیده بودمش
بعدم به سمت پدرم رفتم و اون رو هم بغل کردم بعدم سریع ازشون فاصله گرفتم و کنار جیمین برگشتم
جیمین هم از فرصت استفاده کرد و با پدرم دست داد باهاش احوال پرسی گرمی کرد
بعدم به سمت مبل رفتیم و هر کدوم روی مبلی نشستیم جیمین که کنار من نشسته بود دستش رو نوازش وارد روی دستام گذاشته بود
با اینکه همشون تظاهر بود اما همونم برای من کافی بود و بهم احساس خوبی میداد
جیمین هر از گاهی نگاه کوتاهی بهم مینداخت
اونا راجب چیزای مختلفی صحبت کردن پدرمم بخاطر پروژه ی جدیدی که داشتم روش کار میکردم مدام سوالاتی ازم میپرسید کاشکی انقدر که از کارای شرکت سوال میکرد همین قدرم پرس و جو حال من میبود
مادرمم که مدام از جیمین شکایت میکرد و میگفت که چرا پدر و مادرش رو نیاورده
اما من بیشتر از اینکه با سوالات و صحبتای اونا درگیر باشم و حواسم رو به پدر و مادرم بدم بیشتر حواستم رو به حرکات جیمین داده بودم که مشغول نوازش کردن موهام بود
part 53
داشتم لباسم رو مرتب میکردم که در اتاق باز شد معلوم بود جیمینه
نفسم رو کلافه بیرون دادم و رو بهش گفتم : نباید قبل از اینکه بیای دری چیزی بزنی اگه من داشتم لباس عوص میکردم چی
اون که تازه از موقعیت با خبر شده بود تک خنده ای کرد و گفت : حالا که چیزی نشده بعدشم منو تو زن و شوهریم فکر نکنم اینجور چیزا مشکلی داشته باشه
چیزی در جواب بهش نگفتم و به سمت اینه رفتم و رژ کم رنگی زدم و موهامو شونه زدم باز نگهشون داشتم
خیلی وقت بود از این جور لباسا نپوشیده بودم همیشه عادت داشتم یه لباس مجلسی بپوشم ...کیفم رو از روی تخت برداشتم و گوشیم رو توش انداختم بعدم رو به جیمین کردم و گفتم : بهتره تا دیرمون نشده بریم
اونم از روی تخت بلند شد و همونطور که داشت به سمت در میرفت گفت : اوکی پس بیا بریم
بعدم دستش رو توی جیب شلوارش برد و از اتاق خارج شد
منم پشت سرش راه افتادم برای امشب کمی دلشوره داشتم که مبادا پدر و مادرمم متوجه رابطه ی سرد منو جیمین بشن
اما خب از طرفی خیالم از جیمین راحت بود مراقبه که چیزی لو نره
همراه با جیمین سوار ماشین شدیم و به سمت خونه پدر و مادرمم حرکت کردیم
توی راه حرفی بین منو جیمین زده نشد هنوز بابت اتفاقات صبح نگران بودم اما سعی کردم نگرانیم رو بروز ندم
با رسیدنمون به عمارت پدرم جیمین ماشین رو همون بیرون پارک کرد بعدم به سمت من اومد کمی بهم نزدیک تر شد و طوری که فقط من بشنوم گفت : از اخرین باری که اومدیم مدت زیادی میگذره فکر کنم بدجور دلتنگ پدر و مادرتی مگه نه
_اره همینطور
همونطور که داشتیم حیاط رو با قدمایی طی میکردیم کمی بهم نزدیک تر شد و دستش رو دور کمر انداخت
از حرکتش کمی جا خوردم اما وقتی متوجه شدم همش جز نقشه هاشه بی اهمیت به کارش به راهم ادامه دادم با رسیدن به عمارت خدمتکارا در رو باز کردن و ما رو به سمت اتاق مهمان راهنمایی کردن
جیمین هنوز دستش رو دور کمرم انداخته بود
با دیدن پدر و مادرم که به استقبالمون اومده بودن دستش رو دور کمرم محکم تر کرد و با لحن مهربونی سلامی به پدر و مادرم کرد
بعدم دستش رو دور کمرم شل تر کرد
نمیدونم چرا اما با دیدن مادرم دلتنگیم بیشتر شده بود برای همین به سمت مادرم رفتم و اونو محکم بغل کردم انگاری سال ها بود ندیده بودمش
بعدم به سمت پدرم رفتم و اون رو هم بغل کردم بعدم سریع ازشون فاصله گرفتم و کنار جیمین برگشتم
جیمین هم از فرصت استفاده کرد و با پدرم دست داد باهاش احوال پرسی گرمی کرد
بعدم به سمت مبل رفتیم و هر کدوم روی مبلی نشستیم جیمین که کنار من نشسته بود دستش رو نوازش وارد روی دستام گذاشته بود
با اینکه همشون تظاهر بود اما همونم برای من کافی بود و بهم احساس خوبی میداد
جیمین هر از گاهی نگاه کوتاهی بهم مینداخت
اونا راجب چیزای مختلفی صحبت کردن پدرمم بخاطر پروژه ی جدیدی که داشتم روش کار میکردم مدام سوالاتی ازم میپرسید کاشکی انقدر که از کارای شرکت سوال میکرد همین قدرم پرس و جو حال من میبود
مادرمم که مدام از جیمین شکایت میکرد و میگفت که چرا پدر و مادرش رو نیاورده
اما من بیشتر از اینکه با سوالات و صحبتای اونا درگیر باشم و حواسم رو به پدر و مادرم بدم بیشتر حواستم رو به حرکات جیمین داده بودم که مشغول نوازش کردن موهام بود
۷.۹k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.