بی رحم
#بی_رحم
part 51
با قدمای بلندی به سمت بالکن رفتم یعنی اون شخص کی میتونست باشه
نزدیکی های بالکن بودم که متوجه شدم مرد میان سالی از بالکن خارج شد
نتونستم چهرش رو ببینم و خیلی دور تر از من بود که بتونم تشخیصش بدم
قدمام رو به سمت بالکن تند تر کردم به محض رسیدنم به بالکن با یوری مواجه شدم که پست به من وایساده بود انگارس متوجه ی من نشده بود
از نیمرخ نگاهی بهش انداختم از حالت چهرش میتونست فهمید که زیاد حال خوبی نداره
خواستم قدیمی به سمتش بردارم و ازش بپرسم که چخبره دلیل همه این چیز هایی که دیده بودم رو بپرسم تمام سوالاتی که توی ذهنم بود رو بپرسم
اما نمیدونم چرا چیزی مانعم میشد پس قدیمی به عقب برداشتم
بلاخره میفهمم که چخبره ... فقط یه چیزی توی ذهنم بود اینکه ایا ممکنه همه ی اتفاقات گذشته تقصیر یوری نباشه
امید وارم اینطوری باشه
شاید باز شانسی برای عشق دوباره ما دو نفر باقی مونده باشه
به سمت اتاق یوری رفتم به محص رسیدن وارد اتاقش شدم و روی کاناپه نشستم و مشغول گوشیم شدم ... مدت زیادی بود اونجا نشسته بودم اما هنوز خبری از یوری نشده بود
یعنی هنوز توی بالکنه
کم کم داشتم خسته میشدم میخواستم برم دوباره سری بهش بزنم اما بالا فاصله در اتاق باز شد و یوری توی چهار چوب در ظاهر شد
انگاری تازه متوجه من شده بود و توی شک رفته بود
سعی کردم خودم رو جوری نشون بدم که متوجه نشه چیزی از اون مسئله فهمیدم
ویو یوری
ساعت ها بود که جیمین همونجا روی مبل نشسته بود و به گوشه ای از اتاق خیره شده بود
خوب میتونستم بفهمم که ذهنش درگیر چیزیه ...اما چی
چی میتونه باشه که انقدر اونو درگیر کرده
حتی کلمه ای ازش حرفی شنیده نمیشه
نگاهی به ساعت انداختم حدود ساعت شیش بعد از طهر بود
کم کم دیگه هوا تاریک میشد امروز قرار بود یه سر به پدر و مادرمم بزنم
دوباره نگاهی به جیمین انداختم که دیدم انگاری کلا توی دنیای خودشه و به توجه ای نداره
پس تصمیم گرفتم سکوت رو بشکونمو برای همین جیمین رو مخاطب قرار دادم و گفتم : جیمین امروز میتونی همراهم بیای
جیمین که انگاری تازه متوجه ی من شده بود سرش رو به سمتم برگردوند و همونطور که داشت بهم نگاه میکرد گفت : اره فکر کنم بتونم
از اینکه باهام میومد نمیدونم چرا اما خوشحال شده بودم
از دیشب رفتاراش عجیب شده بود و دلیل این رفتاراش رو نمیفهمیدم انگاری سعی کرده بود کینه ی گذشته رو کنار بزاره
یعنی میتونم بهش حقیقت رو بگم
یعنی اون موقع منو میبخشه یا برای اینکه بهش دروع گفتم بیشتر ازم دلخور میشه
داشتم توی ذهن خودم یه عالمه افکار رو کنار هم میچیدم که با صدای جیمین تازه به خودم اومده بودم
_یوری مطمعنی حالت خوبه
لبخند محوی زدم و رو بهش گفتم : اره نگران من نباش فقط بخاطر پروژه ی جدید شرکت یکم ذهنم زیادی درگیره
_که اینطور
بعدم نگاهی به ساعتش کرد و گفت : امروز باید کار رو زود تر تعطیل کنی وگرنه نمی تونی تا شام خونه پدر و مادرت باشی
part 51
با قدمای بلندی به سمت بالکن رفتم یعنی اون شخص کی میتونست باشه
نزدیکی های بالکن بودم که متوجه شدم مرد میان سالی از بالکن خارج شد
نتونستم چهرش رو ببینم و خیلی دور تر از من بود که بتونم تشخیصش بدم
قدمام رو به سمت بالکن تند تر کردم به محض رسیدنم به بالکن با یوری مواجه شدم که پست به من وایساده بود انگارس متوجه ی من نشده بود
از نیمرخ نگاهی بهش انداختم از حالت چهرش میتونست فهمید که زیاد حال خوبی نداره
خواستم قدیمی به سمتش بردارم و ازش بپرسم که چخبره دلیل همه این چیز هایی که دیده بودم رو بپرسم تمام سوالاتی که توی ذهنم بود رو بپرسم
اما نمیدونم چرا چیزی مانعم میشد پس قدیمی به عقب برداشتم
بلاخره میفهمم که چخبره ... فقط یه چیزی توی ذهنم بود اینکه ایا ممکنه همه ی اتفاقات گذشته تقصیر یوری نباشه
امید وارم اینطوری باشه
شاید باز شانسی برای عشق دوباره ما دو نفر باقی مونده باشه
به سمت اتاق یوری رفتم به محص رسیدن وارد اتاقش شدم و روی کاناپه نشستم و مشغول گوشیم شدم ... مدت زیادی بود اونجا نشسته بودم اما هنوز خبری از یوری نشده بود
یعنی هنوز توی بالکنه
کم کم داشتم خسته میشدم میخواستم برم دوباره سری بهش بزنم اما بالا فاصله در اتاق باز شد و یوری توی چهار چوب در ظاهر شد
انگاری تازه متوجه من شده بود و توی شک رفته بود
سعی کردم خودم رو جوری نشون بدم که متوجه نشه چیزی از اون مسئله فهمیدم
ویو یوری
ساعت ها بود که جیمین همونجا روی مبل نشسته بود و به گوشه ای از اتاق خیره شده بود
خوب میتونستم بفهمم که ذهنش درگیر چیزیه ...اما چی
چی میتونه باشه که انقدر اونو درگیر کرده
حتی کلمه ای ازش حرفی شنیده نمیشه
نگاهی به ساعت انداختم حدود ساعت شیش بعد از طهر بود
کم کم دیگه هوا تاریک میشد امروز قرار بود یه سر به پدر و مادرمم بزنم
دوباره نگاهی به جیمین انداختم که دیدم انگاری کلا توی دنیای خودشه و به توجه ای نداره
پس تصمیم گرفتم سکوت رو بشکونمو برای همین جیمین رو مخاطب قرار دادم و گفتم : جیمین امروز میتونی همراهم بیای
جیمین که انگاری تازه متوجه ی من شده بود سرش رو به سمتم برگردوند و همونطور که داشت بهم نگاه میکرد گفت : اره فکر کنم بتونم
از اینکه باهام میومد نمیدونم چرا اما خوشحال شده بودم
از دیشب رفتاراش عجیب شده بود و دلیل این رفتاراش رو نمیفهمیدم انگاری سعی کرده بود کینه ی گذشته رو کنار بزاره
یعنی میتونم بهش حقیقت رو بگم
یعنی اون موقع منو میبخشه یا برای اینکه بهش دروع گفتم بیشتر ازم دلخور میشه
داشتم توی ذهن خودم یه عالمه افکار رو کنار هم میچیدم که با صدای جیمین تازه به خودم اومده بودم
_یوری مطمعنی حالت خوبه
لبخند محوی زدم و رو بهش گفتم : اره نگران من نباش فقط بخاطر پروژه ی جدید شرکت یکم ذهنم زیادی درگیره
_که اینطور
بعدم نگاهی به ساعتش کرد و گفت : امروز باید کار رو زود تر تعطیل کنی وگرنه نمی تونی تا شام خونه پدر و مادرت باشی
۶.۸k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.