par⁵⁶
par⁵⁶
بعد از خروجم از حمام روتین صبحگاهیم رو انجام دادم و رفتم طبقه پایین خدمتکارا داشتن میز رو آماده میکردن صبح بخیری گفتم و همراه با بطری آبی که از رو میز آماده بود برداشتم و رفتم زیر زمین،با ورودم متوجه حضور شخص دیگه هم شدم درسته خودش بود تهیونگ با گفتن صبح بخیر نگاهش سمت من برگشت ..مثله همیشه ستودنی بود ،سرم رو تکون دادم تا از این افکار مسخره بیرون بیام،بلاخره قرار با دوستم ازدواج کنه..ته الان فقط دوستمه!
_صبح بخیر*همراه با لبخند
بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت تردمیل رفتم
تا ده دقیقه چیزی بینمون رد و بدل نشد فقط هرازگاهی بهم نگاه می انداختیم که من سکوت رو شکستم
+اگه کمک خواستی بگو*یکم اروم
از خستگی نشستم رو زمین و شروع به نفس نفس زدن کردم و بهش خیره شدم با تعجب داشت نگاهم میکرد
_برای؟
+من سلیقه ی لوسی رو بهتر از هر کسی میدونم میتونم مفید باشم
چهره اش گرفت شد و خواست چیزی بگه که مانعش شدم:+نیازی نیست چیزی بگی...فقط میخوام کارم رو به عنوان دوست خیلی خوب انجام بدم
_به اندازه ی کافی لطف کردی نیازی نیست
+نگران هیچی نباش....ما فقط دوستیم و قصد داریم برای ارزشمندترین فرد زندگیمون خوشحالی ایجاد کنیم
بعد از مکث طولانی ته زبون باز کرد:آره
+خب نظرت چیه امروز بریم خرید....ناخواسته متوجه شدم که قراره آخر هفته ماجرا رو به بقیه بگین
_ن....نمیدونم زود نیست؟
+دو روز تا آخر هفته بیشتر نمونده بعد میگی زوده؟*با خنده
⁷hours laterاتمام ویو ات_استارت ویو ته
با خستگی ساک های تو دستمو رو زمین گذاشتم و با کلافگی به ات که جلوی ویترین مغازه های مختلف وایمیستاد و با خودش حرف میزد نگاه کردم
_به نظرت..کافی.....نیست؟
با کلافگی بهم نگاه کرد:+ غر نزن فقط یک حلقه مونده
با سرانجام رسیدن حرفش به اطراف نگاهی انداخت و چشمش به بولگاری استور خورد که آخر پاساژ بود و با ذوق گفت :پیداش کردم
خیلی کفری وسایل رو دوباره حمل کردم و پشت سر ات راه افتادم وقتی وارد مغازه شدیم ات خیلی با دقت محو انتخاب کردن انگشتر بود حتی از من بیشتر ذوق داشت و همین باعث دردم میشد،رو مبل نشستم و بعد از درخواست کردن آب از کارکن به سمت ات برگشتم تا ببینم داره چیکار میکنه ،چرا الان؟...
اتمام ویو ته_ویو ات
با ذوق و شوق در حال نگاه کردن انگشتر های ست بودم،این همه تنوع داشت منو دیوونه میکرد،محصولات بولگاری همیشه ²⁰ بوده،از وقتی وارد این بیزینس شدم همیشه برای عکاسی انتخاب اول و آخرم بولگاری بود ،غرق افکار بودم و که متوجه انگشتری شدم ..با الماس های ریز کار شده بود و خیلی ظریف بود...الماس های کارشده مثله قطرات اشکی بود که در برابر سخت شدن و فشار هدر رفته بود،بغض کمرنگی تو وجودم شکل گرفت این همون انگشتری بود که برای خودم و ته طراحی کرده بودم....
بعد از خروجم از حمام روتین صبحگاهیم رو انجام دادم و رفتم طبقه پایین خدمتکارا داشتن میز رو آماده میکردن صبح بخیری گفتم و همراه با بطری آبی که از رو میز آماده بود برداشتم و رفتم زیر زمین،با ورودم متوجه حضور شخص دیگه هم شدم درسته خودش بود تهیونگ با گفتن صبح بخیر نگاهش سمت من برگشت ..مثله همیشه ستودنی بود ،سرم رو تکون دادم تا از این افکار مسخره بیرون بیام،بلاخره قرار با دوستم ازدواج کنه..ته الان فقط دوستمه!
_صبح بخیر*همراه با لبخند
بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت تردمیل رفتم
تا ده دقیقه چیزی بینمون رد و بدل نشد فقط هرازگاهی بهم نگاه می انداختیم که من سکوت رو شکستم
+اگه کمک خواستی بگو*یکم اروم
از خستگی نشستم رو زمین و شروع به نفس نفس زدن کردم و بهش خیره شدم با تعجب داشت نگاهم میکرد
_برای؟
+من سلیقه ی لوسی رو بهتر از هر کسی میدونم میتونم مفید باشم
چهره اش گرفت شد و خواست چیزی بگه که مانعش شدم:+نیازی نیست چیزی بگی...فقط میخوام کارم رو به عنوان دوست خیلی خوب انجام بدم
_به اندازه ی کافی لطف کردی نیازی نیست
+نگران هیچی نباش....ما فقط دوستیم و قصد داریم برای ارزشمندترین فرد زندگیمون خوشحالی ایجاد کنیم
بعد از مکث طولانی ته زبون باز کرد:آره
+خب نظرت چیه امروز بریم خرید....ناخواسته متوجه شدم که قراره آخر هفته ماجرا رو به بقیه بگین
_ن....نمیدونم زود نیست؟
+دو روز تا آخر هفته بیشتر نمونده بعد میگی زوده؟*با خنده
⁷hours laterاتمام ویو ات_استارت ویو ته
با خستگی ساک های تو دستمو رو زمین گذاشتم و با کلافگی به ات که جلوی ویترین مغازه های مختلف وایمیستاد و با خودش حرف میزد نگاه کردم
_به نظرت..کافی.....نیست؟
با کلافگی بهم نگاه کرد:+ غر نزن فقط یک حلقه مونده
با سرانجام رسیدن حرفش به اطراف نگاهی انداخت و چشمش به بولگاری استور خورد که آخر پاساژ بود و با ذوق گفت :پیداش کردم
خیلی کفری وسایل رو دوباره حمل کردم و پشت سر ات راه افتادم وقتی وارد مغازه شدیم ات خیلی با دقت محو انتخاب کردن انگشتر بود حتی از من بیشتر ذوق داشت و همین باعث دردم میشد،رو مبل نشستم و بعد از درخواست کردن آب از کارکن به سمت ات برگشتم تا ببینم داره چیکار میکنه ،چرا الان؟...
اتمام ویو ته_ویو ات
با ذوق و شوق در حال نگاه کردن انگشتر های ست بودم،این همه تنوع داشت منو دیوونه میکرد،محصولات بولگاری همیشه ²⁰ بوده،از وقتی وارد این بیزینس شدم همیشه برای عکاسی انتخاب اول و آخرم بولگاری بود ،غرق افکار بودم و که متوجه انگشتری شدم ..با الماس های ریز کار شده بود و خیلی ظریف بود...الماس های کارشده مثله قطرات اشکی بود که در برابر سخت شدن و فشار هدر رفته بود،بغض کمرنگی تو وجودم شکل گرفت این همون انگشتری بود که برای خودم و ته طراحی کرده بودم....
۱۶.۸k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.