part⁵⁸
part⁵⁸
×بهتره با این موضوع کنار بیای ات!اون دیگه مال تو نیست
با عصبانیت به الکس خیره شدم:+تو دیگه چرا!؟*گریه
×ات باید حقیقت رو قبول کنی
+نمیخوام*چند بار تکرار کردن به همراه گریه
چی میتونستم بگم؟بلاخره سرنوشت اینو برام رقم زده،به شهر خیره بودم و فقط گریه میکردم تا هرچی غم دارم رو بریزم بیرون...زندگیم مثله همین چراغ های تو شهر میمونه از دور که خاموش روشن شدن شون رو میبینی قشنگه ولی وقتی از نزدیک بهشون نگاه میکنی افتضاح و برای روشن بودن دارن جون میدن! لعنت به این زندگی
Tomorrow ¹⁰/⁰⁰am_اتمام ویو ات
+خب پس فهمیدی دیگه؟ به هوای اینکه بری دیرینک ها رو بیاری از سر میز بلند میشی و بعد صداش میزنی اونم میاد تو راهرو و بقیه اش هم با خودته*لبخند
_هوم حله*با چشمک
پسرک به انگشتر توی دستش نگاهی کرد و لبخند زد،ات چند ثانیه ای به انگشتر تو دست ته خیره بود و بعد رفت پیش خدمتکارا تا پلنی که ریخته بودن رو بگه
اون روز زمان مسخره بازیش گرفته بود برخلاف بقیه روزا که انگار سر زنگ ریاضی نشستی و ثانیه ها برات ساعت ها میگذره اون روز خیلی زود گذشت شاید چون آخرین روزه؟
⁷/⁰⁰pm_ویو ات
+بابا همین لباس خوبه دیگه!
@ یک وقتایی به اینکه طراحی شک میکنم اینم آخه لباسه؟ شبیه کیسه گونیه !
+بابا مگه عروسیه؟
@چه ربطی داره
دلم میخواست لوسی رو بزنم امروز همه منو دست میندازن ،نه حوصله دارم نه وقت اینم مسخره بازیش گرفته!
@ بیا این خوبه
به لباسی که لوسی بهم داد نگاهی کردم و نفس عمیقی کشیدم
+اکی حله برو بیرون الان بچه ها میان
@ باشه ...بای بای*چشمک
بعد از خارج شدن لوسی از اتاقم خیلی بی حوصله آماده شدم انگار داشتم برای مراسم ختم آماده میشدم،بعد از اینکه لباسم رو پوشیدم جلوی آینه ایستادم و از سر تا پا خودم رو آنالیز کردم تو ذهنم در حال تجسم کردن میکاپ بودم ،حالا وقت اجراعه
²hours later
سر میز شام نشسته بودیم،خیلی خسته بودم،برای خودم آب ریختم و بعد سر کشیدمش ، لبخند فیکی زدم و به بقیه نگاه کردم
+چیزی کم و کسر نیست؟
همه:نه عالیه !
لبخند رضایت بخشی زدم و سرم رو تکون دادم بعد از اینکه شام تموم شد به ته جسم غره ای رفتم و بهش اشاره کردم که الان موقعشه
_خب بچه اگه گفتیم الان وقت چیه؟
بقیه:مست کردن*با خنده
_زدین تو خال*با خنده
چشمم به ته بود که با عجله و ذوق بلند شد و رفت به سمت آشپزخونه،کمی گذشت که صدای شکستن چیزی اومد ،با ترس بلندی شدم
_ات یک مشکلی داریم!!
+الان برمیگردم*رو به بقیه
با سرعت به سمت راهرو متصل به آشپزخونه رفتم چراغ راهرو خاموش بود و شمع هایی که لابه لای برگ های رز بود جلوه میکرد تهیونگ انتهای سالن ایستاده بود و با قدم های آروم به سمتم اومد و لبخندی شیرین زد و جلوی پام زانو زد
_میشه دوباره وارد زندگیت بشم؟
×بهتره با این موضوع کنار بیای ات!اون دیگه مال تو نیست
با عصبانیت به الکس خیره شدم:+تو دیگه چرا!؟*گریه
×ات باید حقیقت رو قبول کنی
+نمیخوام*چند بار تکرار کردن به همراه گریه
چی میتونستم بگم؟بلاخره سرنوشت اینو برام رقم زده،به شهر خیره بودم و فقط گریه میکردم تا هرچی غم دارم رو بریزم بیرون...زندگیم مثله همین چراغ های تو شهر میمونه از دور که خاموش روشن شدن شون رو میبینی قشنگه ولی وقتی از نزدیک بهشون نگاه میکنی افتضاح و برای روشن بودن دارن جون میدن! لعنت به این زندگی
Tomorrow ¹⁰/⁰⁰am_اتمام ویو ات
+خب پس فهمیدی دیگه؟ به هوای اینکه بری دیرینک ها رو بیاری از سر میز بلند میشی و بعد صداش میزنی اونم میاد تو راهرو و بقیه اش هم با خودته*لبخند
_هوم حله*با چشمک
پسرک به انگشتر توی دستش نگاهی کرد و لبخند زد،ات چند ثانیه ای به انگشتر تو دست ته خیره بود و بعد رفت پیش خدمتکارا تا پلنی که ریخته بودن رو بگه
اون روز زمان مسخره بازیش گرفته بود برخلاف بقیه روزا که انگار سر زنگ ریاضی نشستی و ثانیه ها برات ساعت ها میگذره اون روز خیلی زود گذشت شاید چون آخرین روزه؟
⁷/⁰⁰pm_ویو ات
+بابا همین لباس خوبه دیگه!
@ یک وقتایی به اینکه طراحی شک میکنم اینم آخه لباسه؟ شبیه کیسه گونیه !
+بابا مگه عروسیه؟
@چه ربطی داره
دلم میخواست لوسی رو بزنم امروز همه منو دست میندازن ،نه حوصله دارم نه وقت اینم مسخره بازیش گرفته!
@ بیا این خوبه
به لباسی که لوسی بهم داد نگاهی کردم و نفس عمیقی کشیدم
+اکی حله برو بیرون الان بچه ها میان
@ باشه ...بای بای*چشمک
بعد از خارج شدن لوسی از اتاقم خیلی بی حوصله آماده شدم انگار داشتم برای مراسم ختم آماده میشدم،بعد از اینکه لباسم رو پوشیدم جلوی آینه ایستادم و از سر تا پا خودم رو آنالیز کردم تو ذهنم در حال تجسم کردن میکاپ بودم ،حالا وقت اجراعه
²hours later
سر میز شام نشسته بودیم،خیلی خسته بودم،برای خودم آب ریختم و بعد سر کشیدمش ، لبخند فیکی زدم و به بقیه نگاه کردم
+چیزی کم و کسر نیست؟
همه:نه عالیه !
لبخند رضایت بخشی زدم و سرم رو تکون دادم بعد از اینکه شام تموم شد به ته جسم غره ای رفتم و بهش اشاره کردم که الان موقعشه
_خب بچه اگه گفتیم الان وقت چیه؟
بقیه:مست کردن*با خنده
_زدین تو خال*با خنده
چشمم به ته بود که با عجله و ذوق بلند شد و رفت به سمت آشپزخونه،کمی گذشت که صدای شکستن چیزی اومد ،با ترس بلندی شدم
_ات یک مشکلی داریم!!
+الان برمیگردم*رو به بقیه
با سرعت به سمت راهرو متصل به آشپزخونه رفتم چراغ راهرو خاموش بود و شمع هایی که لابه لای برگ های رز بود جلوه میکرد تهیونگ انتهای سالن ایستاده بود و با قدم های آروم به سمتم اومد و لبخندی شیرین زد و جلوی پام زانو زد
_میشه دوباره وارد زندگیت بشم؟
۱۱.۵k
۲۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.