پارت45
پارت45
《یک هفته بعد 》
ات
الان یه هفته ست که تویه زندانم حالم بدتر شده خیلی سرگیجه دارم و همش بالا میارم دو روزه که غذا نخوردم و از جیمین هم هیچ خبری نیست
جین: پادشاه دیگه نمیشه دوشیزه ات تویه زندان باشه اگه کسی بفهمه ابرومون میره باید آزادش کنیم
پ/جین:پسرم تو کاریت نباشه صبحانتو بخور
پادشاه: آره اگه کسی بفهمه ابرمون میره پس
ات رو آزاد کن
جین : چشم
زود صبحانمو خوردم و رفتم پیشه لوکا و با اون رفتم زندان قصر دیدم ات نشسته بود
ات
وقتی پرنس جین رو دیدم زود بلندش و گفتم
جیمین اومده کجاست
جین: نه جیمین نیومده ولی اومدم تا تورو آزاد کنم
ات
با تمام نامیدی گفتم باشه
جین
درو باز کردم و به ات گفتم بیاد بیرون
ات
وقتی رفتم بیرون به سمته سالون حرکت کردیم پرنس جین پشته سرم بودن وقتی داخل سالون شدم یهو سرم گیج رفت و نزدیک بود بیافتم که هونگجه منو گرفت
هونگجه: خوبید دوشیزه{ با نگرانی }
ات: آره خوبم
با کمک هونگجه رفتم اتاقم و رویه تخت دراز کشیدم دوره ور اتاق رو نگاه کردم وقتی جیمین نبود یهو گریم گرفت
هونگجه: دوشیزه آروم باشید این ها هم میگذرد
ات: نمیتونم وقتی جیمین نیست اینجا واسم زندانه
تو افکارم غرق شده بودم نمیدونم کی خوابم برد
/../../../../../../../../../..
ات
با صدای هونگجه از خواب بیدار شدم
هونگجه: دوشیزه بشنید غذا بخورید
ات: باشه مگه ساعت چنده
هونگجه: ساعت 3 هستش
ات: من آنقدر خوابیدم
هونگجه: بله دوشیزه بیاید غذا بخورید
ظرف غذا گذاشتم رویه تخت
ات
تو چنده لحظه همیه غذا رو خوردم
هونگجه: بیخشد دوشیزه کم آورده بودم آخه همیشه خیلی کم می خورید
ات:نمیدونم چرا این روزا یجوری دیگه ام همش حالم بهم میخوره و یا دلم چیزی میخواد
هونگجه:دوشیزه شما شاید حامله باشید
ات:چی نه امکان نداره اگه حامله بودم دکتر چند مدت میش میگفت
با صدای در که باز شد سرم رو آوردم بالا
دامیا: میبینم که زنده ای پادشاه بهت خوبی کرده که زندت گذاشته
ات: چیه الان خوشحالی
دامیا: خوب معلومه که خوشحالم حالا بیا لین لباس رو بگیر بپوش از این به بعد تو خدمتکار قصر هستی
لباس رو پرت کردم جلوش
این داستان دادمه دارد
《یک هفته بعد 》
ات
الان یه هفته ست که تویه زندانم حالم بدتر شده خیلی سرگیجه دارم و همش بالا میارم دو روزه که غذا نخوردم و از جیمین هم هیچ خبری نیست
جین: پادشاه دیگه نمیشه دوشیزه ات تویه زندان باشه اگه کسی بفهمه ابرومون میره باید آزادش کنیم
پ/جین:پسرم تو کاریت نباشه صبحانتو بخور
پادشاه: آره اگه کسی بفهمه ابرمون میره پس
ات رو آزاد کن
جین : چشم
زود صبحانمو خوردم و رفتم پیشه لوکا و با اون رفتم زندان قصر دیدم ات نشسته بود
ات
وقتی پرنس جین رو دیدم زود بلندش و گفتم
جیمین اومده کجاست
جین: نه جیمین نیومده ولی اومدم تا تورو آزاد کنم
ات
با تمام نامیدی گفتم باشه
جین
درو باز کردم و به ات گفتم بیاد بیرون
ات
وقتی رفتم بیرون به سمته سالون حرکت کردیم پرنس جین پشته سرم بودن وقتی داخل سالون شدم یهو سرم گیج رفت و نزدیک بود بیافتم که هونگجه منو گرفت
هونگجه: خوبید دوشیزه{ با نگرانی }
ات: آره خوبم
با کمک هونگجه رفتم اتاقم و رویه تخت دراز کشیدم دوره ور اتاق رو نگاه کردم وقتی جیمین نبود یهو گریم گرفت
هونگجه: دوشیزه آروم باشید این ها هم میگذرد
ات: نمیتونم وقتی جیمین نیست اینجا واسم زندانه
تو افکارم غرق شده بودم نمیدونم کی خوابم برد
/../../../../../../../../../..
ات
با صدای هونگجه از خواب بیدار شدم
هونگجه: دوشیزه بشنید غذا بخورید
ات: باشه مگه ساعت چنده
هونگجه: ساعت 3 هستش
ات: من آنقدر خوابیدم
هونگجه: بله دوشیزه بیاید غذا بخورید
ظرف غذا گذاشتم رویه تخت
ات
تو چنده لحظه همیه غذا رو خوردم
هونگجه: بیخشد دوشیزه کم آورده بودم آخه همیشه خیلی کم می خورید
ات:نمیدونم چرا این روزا یجوری دیگه ام همش حالم بهم میخوره و یا دلم چیزی میخواد
هونگجه:دوشیزه شما شاید حامله باشید
ات:چی نه امکان نداره اگه حامله بودم دکتر چند مدت میش میگفت
با صدای در که باز شد سرم رو آوردم بالا
دامیا: میبینم که زنده ای پادشاه بهت خوبی کرده که زندت گذاشته
ات: چیه الان خوشحالی
دامیا: خوب معلومه که خوشحالم حالا بیا لین لباس رو بگیر بپوش از این به بعد تو خدمتکار قصر هستی
لباس رو پرت کردم جلوش
این داستان دادمه دارد
۴.۰k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.