پارت 44
پارت 44
ات
کله روز رو تو زندان بودم خیلی هم حالم بد بود همش سرگیجه داشتم و حالم بهم می خورد سرمو گذاشتم رویه زمین و چشمام رو بستم یکم گذشت که صدای یکی به گوشم خورد
لوکا: دوشیزه بیدار شید غذا تون رو بخورید
ات: میل ندارم میتونی ببریدش
لوکا: نه اینجوری نمیشه باید غذا تون رو بخورید
ات: گفتم میل ندارم ببریدش
لوکا: چشم دوشیزه
ظرف غذا رو برداشتم و بردم
جین: چرا غذا رو آوردی
لوکا: دوشیزه نخواستن گفتن ببریدش
جین: بدش به من خودم میبرم
لوکا: با پادشاه حرف زدین
جین:آره بهشون گفتم که ات رو آزاد کنن اما قبول نکردن
لوکا: باید پرنس جیمین بیان
جین:هرکاری میکنم تا جیمین بیاد
خوب من این غذا رو میبرم
رفتم پیشه ات و از نگهبان ها خواستم تا درو واسم باز کنن
ات: پرنس جین جیمین کجاست چی شده
اتفاقی که واسش نیافتاده {با بغض }
جین: نه نگران نباش جیمین حالش خوبه تو باید الان غذا تو بخوری
ات: میل ندارم
جین: اینجوری که نمیشه باید غذا تو بخوری و قوی باشی اینو جیمین ازت میخواد فهمیدی
ات: باشه بخاطر جیمین می خورم
یکم از غذا خوردم
دیگه نمی خورم
جین:تو که چیزی نخوردی
ات: گفتم میل ندارم
حتمآ اگه دامیا بفهمه شما اینجا هستید عصبانی میشه بهتره برید و درضمن من پیشونیه دامیا رو نشکستم
جین : میدونم بعد از اون روز فهمیدم
ات: اگه فهمیدید چرا از جیمین معذرت خواهی نکردین
جین: من از جیمین معذرت خواهی کردم ولی اون معذرت خواهیمو قبول نکرد از تو هم معذرت میخوام
ات: شما کاره اشتباهی کردین باید از دامیا بپرسید چرا همچین کاری کرده
جین: نه اول میخوام خودم بدونم چرا همچین کرده برای چی
من الان میرم ولی فردا برمیگردم
ات: اوهم
پرنس جین رفتن منم همونجا رویه زمین سرمو گذاشتم و به فکره این بودم که جیمین کجاست و چیکار میکنه که اشکام شروع به ریختن کردن
آخه چرا هیچ وقت نتونستم خوش بخت بشم
ازبس که گریه کردم چشمام سنگینی کرد خوابم برد جیمین: رفتم یه خونیه خیلی کوچیک شب بود هوا خیلی سرد بود اما من فقط به فکره این بودم که چجوری بتونم ات رو از اونجا آزاد کنم
رویه مبله دراز کشیدم به ات فکر میکردم که تو چه حالیه یهو بغضم گرفت و اشکام ریخت آخه من چطوری ات رو از اونجا آزاد کنم تو همین فکرا بودم که خوابم برد
این داستان ادامه دارد
ات
کله روز رو تو زندان بودم خیلی هم حالم بد بود همش سرگیجه داشتم و حالم بهم می خورد سرمو گذاشتم رویه زمین و چشمام رو بستم یکم گذشت که صدای یکی به گوشم خورد
لوکا: دوشیزه بیدار شید غذا تون رو بخورید
ات: میل ندارم میتونی ببریدش
لوکا: نه اینجوری نمیشه باید غذا تون رو بخورید
ات: گفتم میل ندارم ببریدش
لوکا: چشم دوشیزه
ظرف غذا رو برداشتم و بردم
جین: چرا غذا رو آوردی
لوکا: دوشیزه نخواستن گفتن ببریدش
جین: بدش به من خودم میبرم
لوکا: با پادشاه حرف زدین
جین:آره بهشون گفتم که ات رو آزاد کنن اما قبول نکردن
لوکا: باید پرنس جیمین بیان
جین:هرکاری میکنم تا جیمین بیاد
خوب من این غذا رو میبرم
رفتم پیشه ات و از نگهبان ها خواستم تا درو واسم باز کنن
ات: پرنس جین جیمین کجاست چی شده
اتفاقی که واسش نیافتاده {با بغض }
جین: نه نگران نباش جیمین حالش خوبه تو باید الان غذا تو بخوری
ات: میل ندارم
جین: اینجوری که نمیشه باید غذا تو بخوری و قوی باشی اینو جیمین ازت میخواد فهمیدی
ات: باشه بخاطر جیمین می خورم
یکم از غذا خوردم
دیگه نمی خورم
جین:تو که چیزی نخوردی
ات: گفتم میل ندارم
حتمآ اگه دامیا بفهمه شما اینجا هستید عصبانی میشه بهتره برید و درضمن من پیشونیه دامیا رو نشکستم
جین : میدونم بعد از اون روز فهمیدم
ات: اگه فهمیدید چرا از جیمین معذرت خواهی نکردین
جین: من از جیمین معذرت خواهی کردم ولی اون معذرت خواهیمو قبول نکرد از تو هم معذرت میخوام
ات: شما کاره اشتباهی کردین باید از دامیا بپرسید چرا همچین کاری کرده
جین: نه اول میخوام خودم بدونم چرا همچین کرده برای چی
من الان میرم ولی فردا برمیگردم
ات: اوهم
پرنس جین رفتن منم همونجا رویه زمین سرمو گذاشتم و به فکره این بودم که جیمین کجاست و چیکار میکنه که اشکام شروع به ریختن کردن
آخه چرا هیچ وقت نتونستم خوش بخت بشم
ازبس که گریه کردم چشمام سنگینی کرد خوابم برد جیمین: رفتم یه خونیه خیلی کوچیک شب بود هوا خیلی سرد بود اما من فقط به فکره این بودم که چجوری بتونم ات رو از اونجا آزاد کنم
رویه مبله دراز کشیدم به ات فکر میکردم که تو چه حالیه یهو بغضم گرفت و اشکام ریخت آخه من چطوری ات رو از اونجا آزاد کنم تو همین فکرا بودم که خوابم برد
این داستان ادامه دارد
۴.۰k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.